پارسال که واسه عید برگشتم خونه، اینا رو یه گوشه نوشتم و الآن چشمم بهشون افتاد.

...دیگر هوای صاف و آسمان آبی این شهر کوچک چشمم را خیره نمی‌کرد. دیگر رفتار گرم و صمیمی مردمان جالب نمی‌نمود. دیگر آغوش خانواده مرهم غم‌هایم نبود. فکر و خیال من اکنون، در جای دیگری سکنی گزیده بود.
تنها یک چیز در ذهنم متصور می‌شد، بازگشتن! بازگشت به همان شهر بی‌مهر، شلوغ و بی‌آسمان!

این‌که از لحظه‌ی ورود به روز بازگشت فکر می‌کردم خوشایند نبود. لبخندهای خشکی که تلاش می‌کرد دیدن آشنایان را واقعه‌ای خوش جلوه دهد از هر چیز دیگری تصنعی‌تر بود.
نه اینکه مهرشان از دل زدوده باشم، نه! لیکن حس می‌کنم در زمان مناسب در جای مناسبی نیستم.

به خانه که رسیدم، خاطراتی به سرعت از پس ذهن گذشت. چه گریه‌ها که این جا آرام نگرفت و چه خنده‌ها که از این‌جا آغاز نشد.
آهی از عمق جان می‌کشم. چرا که دیگر آن‌قدر ساده نیست. دیگر نمی‌توان ساده گریست و آرام گرفت...

(مهدی حسن‌پور)