بسمه
"رفیق من!"
بچهتر که بودم یادم میآید پاری وقتها مادربزرگ خدا بیامرزم میگفت: "مادرجان! ما دیگر در سرازیری عمریم! “… و من نمیفهمیدم...هیچوقت نفهمیدم چه میگوید انگار.
حالا رسیدهام ترم ۵ دانشگاه و این ترم هم نفسهای آخرش است. چه کسی باورش میشود من به این زودی شدهام دانشجوی ترم ۶؟!
انگار کن دیگر افتادهام در سرازیری دانشگاه!… حالا دیگر دانشگاه و لابیها و کلاسهای مختلفش آن زرق و برق سابق را برایم ندارد...حوصلهاش را ندارم یعنی!
حالا به جای این که دنبال آشنای جدید باشم که "سلام!...من فلانی هستم" شدیدا حس میکنم باید حواس و فکرم جای دیگری باشد!… باید آن "او"یی که ۲ سالی میشود که پیدایش کردهام را سفت بچسبم!...چند وقت دیگر معلوم نیست سوار کدام هواپیما میشود و به کجا میرود.
جدیدا وقتی میبینمش به خودم میگویم دقت کن!...حفظ کن!...طرز راه رفتنش را...خندههایش را...تهلحجهی شیرینی که دارد را...عمق نگاهش را...تک تکش را حفظ کن، بعدا زیاد به دردت میخورد!
حتی جدیدا اگر اتفاقی بیفتد که از دستش ناراحت شوم به رویش نمیآورم و با خنده و شوخیای موضوع را حل و فصل میکنم.
جدیدا هرروز هرروز دلم برایش تنگ میشود...خیلی بیشتر دوستش دارم انگار،
راستی رفیق! باید این را بنویسم که ثبت شده بماند،
این تن بمیرد اگر آن روز فرودگاه امام نیامدم پیش خودت نگویی "فلانی نامردی کرد!”ها...دلش را نداشتم!
مطمین باش آن لحظه که تو در هواپیما نشستهای و داری کمربند میبندی من یک گوشهی اتاقم کز کردهام، زیر لب ادای تهلحجهات را در میآورم و عکسهایی که با تو دارم را تک تک نگاه میکنم...تک...تک...لحظه به لحظهی عمرم را...
(ناشناس)
خوشا بهت.