در پاسخ به ریسمانچیان عزیز، غزل زیر از آقای سعدی به خاطرم اومد. که یکی لطفاً یادم بندازه اگه روزی خواستم برم - حالا از هرجا! از این ابیات ایشون استفاده کنم.
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم.
خبر از پای ندارم که زمین میسِپَرم.
میروم بی دل و بی یار و یقین میدانم
که منِ بی دلِ بی یار، نه مردِ سفرم.
پای میپیچم و چون پای، دلم میپیچد
بار میبندم و از بار فروبستهترم.
گر چه در کلبهٔ خلوت بوَدم نور حضور،
هم سفر به! که نماندست مجال حَضرم.
گر به دوریِ سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم! که همان سعدیِ کوتهنظرم.
[خب بقیهش ربطی نداره. ولی بخونین دیگه. نصف شو حذف کردم :)) تا اینجام اومدین.]
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست!
سازگاری نکند آب و هوای دگرم.
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در، ز غمت پیرهنِ جان بدرم
آتش خشم تو بُرد آب من خاکآلود!
بعد از این، باد به گوش تو رساند خبرم.
گر سخن گویم مِن بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو! پیش که برم؟
سروِ بالای تو در باغِ تصوّر برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم.
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم.
(محمدقاسم نیکصفت)