سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف


این روزها تب اپلای و ماندن و رفتن و در مجموع تصمیم در مورد آینده در میان اطرافیانم داغ‌تر از گذشته شده و همه جا صحبت‌ها پیرامون این موضوع می‌گردد. شاید  همه احساس می‌کنند دیگر جای هیچ تعللی باقی نمانده و نمی‌توان بیش از این بر سر این چند راهی درنگ کرد و زیر چشمی به این راه و آن راه نگاه کرد. وقت انتخاب فرا رسیده. همه  با سرعت از کنارت عبور می‌کنند و گاهی پس از برخوردی با شتاب رد می‌شوند. شواهد نشان می‌دهد مسابقه‌ای هست که زمان آن رو به پایان است. باید راهی را انتخاب کرد و رفت و یک لحظه هم تردید به دل راه نداد و به عقب نگاه نکرد چون بازگشت از آن تا حدی غیرممکن است و یا به بهای هزینه‌ای گزاف ممکن می‌شود.

من هم از این قاعده مستثنا نیستم. این روزها بیشتر از قبل فکر می‌کنم. تاکید می‌کنم که این افکار همیشه در ذهن ما هستند اما این روزها به طور عجیبی همه زندگی را احاطه کرده‌اند. بیشتر از قبل فکر می‌کنم که باید چه کار کنم. به این فکر می‌کنم که می‌خواهم چند سال دیگر کجای این کره خاکی ایستاده باشم و کدام مسیر مرا به آن نقطه می‌رساند. راه‌های گوناگون و نمونه‌های مختلفی که آن راه‌ها را پیموده‌اند را می‌بینم، بعضی به ظاهر موفق بعضی عمیقا موفق، برخی شکست‌خورده و اذعان دارند به این شکست و برخی شکست خورده اما در پوششی از خوشی و خوش‌بختی پنهان شده در تلاش برای باور نکردن شکستشان. همه و همه جلوی نگاهم جمع شده‌اند و انگار نیرویی هست مرا مجبور می‌کند با تکیه بر این انبوه اطلاعات انتخاب کنم. فشار چنین انتخابی در کنار تمام بالا و پایین‌های زندگی روزمره هر آدم، ملغمه‌ای می‌سازد که شاید زندگی را برای لحظه‌ای نفس‌گیر کند.

لحظه‌ای درنگ می‌کنم. در گوشه‌ای از این چندراهی می‌ایستم که بتوانم بدون اینکه دوندگان ماراتن با من برخورد کنند چند لحظه فکر کنم. چشمانم را می‌بندم. تصور می‌کنم که پایان راه کجاست؟ تمام مسیر را از نظر می‌گذرانم. سعی می‌کنم از دورتر به خودم که در یک مسیر فرضی پیش می‌روم نگاه کنم. دورتر و دورتر می‌شوم. هر چه از دورتر نگاه می‌کنم آرامش بیشتری در درونم احساس می‌کنم. به دانشگاه‌ها نگاه می‌کنم که هر سال چندین فارغ‌التحصیل فوق‌العاده دارند که می‌توانند این دنیا را به بهترین یا بدترین شکلش تغییر دهند، به شرکت‌های بزرگ و موفق، به کارآفرینانی که دنیا نامشان را می‌شناسد. آن قدر دور شده‌ام که همه را در یک قاب می‌بینم و در این قاب آدم‌ها بسیار بسیار کوچک شده‌اند. دیگر آن‌ها را نمی‌شناسم. فقط می‌دانم یک آدم هستند اما هویتشان نامعلوم است. دیگر نمی‌توانم تشخیص دهم که چه کسی فلان شرکت بزرگ را تاسیس کرد یا چه کسی جایزه نوبل گرفت. بالاخره یک نفر این کار را کرده. یک نفر جایزه را گرفته، یک نفر از فلان دانشگاه عالی فارغ‌التحصیل شده و گویی هویتش چندان اهمیتی ندارد. حداقل از این فاصله که اکنون به آینده نگاه می‌کنم واقعا بی‌اهمیت است. 

چیزی در درونم می‌لرزد که پس آینده من کجای این داستان اهمیت دارد؟ این که من منم کجای این مسیر تعیین‌کننده است؟ کم کم جوابی در ذهنم نقش می‌بندد. از دور نگاه کردن به این مسیر چیزی را در ساختار ذهنم تغییر داده است. این تغییر می‌تواند زندگی‌ام را به سمتی ببرد که رقابت معنایش را از دست بدهد چون هویت بی‌اهمیت شده. می‌توانم زندگی را اینگونه ببینم که من مسئله‌هایی دارم که باید آن‌ها را حل کنم و اگر دیگری آن را حل کرد نفس راحتی بکشم از سر خوشحالی رسیدن به خواسته‌ام نه آهی از سر تاسف برای اینکه من کسی نبودم که این کار را به سرانجام رساند. انگار در این ساختار فکری، همه چیز رنگ و بوی دیگری دارد. در چنین دنیایی «سختش نمی‌کنیم» هر روز سخت تلاش می‌کنیم اما فرسوده نمی‌شویم. سرشار از امیدیم و سرشار از همکاری و همدلی و همه را مدیون آنیم که جایی خیلی خیلی دور ایستادیم و به خودمان نگاه کردیم.

چشمانم را باز می‌کنم هنوز هم همه در حال دویدن هستند و من هم باید به سمتی شروع به دویدن کنم. اکنون آرامش عجیبی دارم. آرامشی از جنس رهایی از هر قید و بندی. ترس از ذهنم رنگ باخته، به اطرافم نگاه می‌کنم و احساس می‌کنم، تنها احساس می‌کنم که راهی مرا به سوی خود فرا می‌خواند. نمی‌دانم به کجا ختم می‌شود، فقط می‌دانم که آن جا هنوز چیزی هست که من در جست و جوی آن هستم. می‌دانم که می‌توانم از دویدن در این مسیر غرق شعف شوم و نوشیدن جام این شعف تمام آن چیزی باشد که مرا به یک رضایت حقیقی و تمام‌نشدنی می‌رساند. می‌توانم در این شعف با تمام هم‌نوعانم شریک باشم، بی آن که بترسم از این که دیگری فرصتی را از دستانم برباید. بی آن که مجبور باشم دروغ بگویم، بی آن که تابلوهای راهنمای مسیر را برعکس کنم تا دیگران از بی‌راهه سر درآورند، بی آن که زیرکانه با دیگران برخورد کنم تا زمین بخورند. بدون تمام این‌ها. زیرا من و او هر دو بی‌هویتیم و تفاوتی میانمان نیست. رسیدن او رسیدن من است و رسیدن من رسیدن او. شاید کمی فراتر رفتم و دست زمین‌خورده‌ای را گرفتم تا رسیدن‌هایم را تنها جشن نگیرم. «سختش نمی‌کنم» رهاتر از هر زمان دیگری در مسیری قدم برمی‌دارم که دویدن و نفس کشیدن در آن مرا غرق در آرامش می‌کند و به عنوان انسانی بی‌هویت  در جست و جوی گم شده‌ام خواهم بود.


(عطیه حمیدی‌زاده)


# دیدگاه   

۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

تا به حال به این فکر نکرده بودم که چرا باران، نماد عاشقان است. امشب که سعی کردم به یادت بیاورم و باران گرفت اما فکر کردم، فهمیدم چرا... باران که ببارد، گریه های عاشق گم میشود در قطره قطره باران، آنچنان که هر غبار دیگری... باران را خدا فرستاد تا عاشق، پنهان کند رنگ رخساره را... تا زار زار گریه کند و کسی بر او خرده نگیرد... تا هر چه غبار است، بشوید ببرد... تا جان عاشق تازه شود... تا دوباره به بارانهای بعدی دل بندد ... تا زنده بماند عاشق... تا زنده بماند عشق...


(ارسالی از الیاس حیدری)


# دلنوشته   

۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یکی از شادی‌های این روزام حس خوب تی‌ای بودنه.

تلفیق اولین تجربه، و ارتباط با آدمای جدید، یه حس فوق‌العاده رو القا می‌کنه.

احتمالا خیلی از هم‌دانشکده‌ای‌هام، حداقل یک بار رو تی‌ای شدن، و الان فکر می‌کنم همین حس خوب کمک‌کردن، یکی از موهبتاییه که دانشگاه بسترشو فراهم کرده، و به خاطر این حال خوب، بهش مدیونم.


(سینا ریسمانچیان)


# دلنوشته   

۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

چگونه بازماندگان شما را فریب می‌دهند؟

نویسنده: فرزاد مینویی

تصمیم‌گیری 


در خلال جنگ جهانی دوم، نیروی هوایی انگلستان و آمریکا به دنبال کاهش تلفات بمب‌افکن‌های خود بودند. رهبران نظامی به این نتیجه رسیده بودند که باید زره تقویتی بیشتری به هواپیماهای خود اضافه کنند تا آن‌ها را در برابر آتش ضدهوایی و جنگنده‌ها حفاظت کند؛ اما افزودن زره به همه قسمت‌های هواپیما امکان‌پذیر نبود و سرعت آن را کم می‌کرد؛ بنابراین آنان باید تصمیم می‌گرفتند که به کدام قسمت‌های هواپیما زره بیفزایند.


برای این منظور آنان شروع به جمع آوری داده کردند. پس از هر مأموریت هواپیماهایی را که بازگشته بودند به‌دقت بررسی می کردند و تعداد آسیب‌های ناشی از ترکش‌ها و گلوله‌ها و جای آن‌ها را روی هواپیما مشخص می کردند. به‌تدریج معلوم شد الگوی خاصی در توزیع آسیب‌ها روی هواپیما وجود دارد. بیشتر آسیب‌ها روی ناحیه بال و بدنه هواپیما بود. بر این اساس کارشناسان نظامی نتیجه‌گیری کردند ازآنجاکه بیشترین گلوله‌ها به نواحی بال و بدنه هواپیما اصابت کرده پس این قسمت‌ها نیازمند زره حفاظتی بیشتر هستند. در نگاه اول این نتیجه‌گیری درست به نظر می‌رسد.


آبراهام والد با این نتیجه‌گیری کاملاً مخالف بود. او جزء ریاضی‌دانی بود که در جنگ جهانی دوم برای ارتش آمریکا کار می‌کرد. والد نشان داد که خطای مهمی در تحلیل‌ها صورت گرفته چراکه نتیجه‌گیری تنها بر اساس داده‌های هواپیماهایی است که از مأموریت بازگشته‌اند؛ اما در مورد هواپیماهایی که در طول مأموریت سقوط کردند، چه می‌دانیم؟ او نشان داد که دقیقاً برعکس، آن قسمت‌هایی از هواپیما نیاز به حفاظت دارند که کمترین اصابت را داشته‌اند. درواقع نقاط آسیب در هواپیماهای بازگشتی بیانگر آن است که اگر هواپیما در این نقاط هدف قرار داده شود، با احتمال بیشتری می‌تواند سالم بازگردد. پیشنهاد‌های والد در عمل به بهبود نرخ برگشت هواپیماها کمک کرد.


سوگیری بازماندگی (Survival Bias) یک خطا در استدلال است و زمانی پیش می‌آید که تنها بر روی افراد یا چیزهایی که از یک فرآیند انتخاب گذشته‌اند، تمرکز کنید و آن‌هایی را که نتوانستند عبور کنند، عمدتاً به این خاطر که دیگر قابل ‌مشاهده نیستند، نادیده بگیرید.


به ‌عنوان ‌مثال، ساختمان‌های با ساخت مستحکم، معماری زیبا، کاربری خوب و نگهداری مناسب در چندین نسل دوام می‌آورند و باقی می‌مانند. افراد ممکن است تنها با مقایسه ساختمان‌های قدیمی باقی‌مانده با ساختمان‌های امروزی این‌طور نتیجه بگیرند که درگذشته ساختمان‌های بهتری ساخته می‌شده است؛ اما آنان هزاران بنای دیگر را که در گذشته خوب ساخته نشده‌اند و در طول زمان از بین رفته‌اند و دیگر قابل ‌مشاهده نیستند، در نتیجه‌گیری خود لحاظ نمی‌کنند. این سوگیری می‌تواند برای آثار هنری برجسته گذشته که در طول زمان از رقابت سربلند بیرون آمده‌اند و مقایسه آن با آثار هنری معاصر مصداق پیدا کند. یکی از دلایل وجود حس نوستالژی نسبت به گذشته این نوع مقایسه‌هاست.


می خواهید استیو جابز بعدی باشید؟ از دانشگاه انصراف بدهید و با یکی از رفقای خود در گاراژ خانه پدری یک کسب و کار راه بیندازید! اما چند نفر مدل استیو جابز را جلو رفتند و شکست خوردند؟ کسی نمی داند، درباره آنها کتابی نوشته نمی شود کسی آنها را نمی بیند. اما براساس اتحادیه سرمایه گذاران خطرپذیر آمریکا تنها 13 درصد استارتاپ ها به مرحله عرضه سهام خود در بورس می رسند یا می توانند آن را بفروش برسانند. 


من در مقاله زیر نشان می دهم چطور کتاب های موفقیت مانند «از خوب به عالی» جیم کالینز به طور سیستماتیک دارای خطا هستند.


این مثال‌ها روشن می‌کند که برای نتیجه‌گیری نیاز دارید تا به همه نمونه‌ها توجه کنید حتی نمونه‌هایی که بلافاصله نمی‌توانید آن‌ها را مشاهده کنید. همین‌طور روشن می‌کند یادگیری از شکست‌ها همواره فرآیند ساده‌ای نیست. یادگیری نیازمند مشاهده و بررسی دقیق و فراتر رفتن از فرضیات سطحی است. وقتی تنها به نمونه‌های موفق نگاه می‌کنید ممکن است از رفتارها و اشتباهات مهلکی که نمونه‌های ناموفق به آن دچار شدند، غفلت کنید. شاید به همین دلیل است وقتی از آن حکیم پرسیدند «ادب از که آموختی؟» پاسخ داد: «از بی‌ادبان».


(ارسالی از علی کیهان‌زاده، برگزیده از کانال @ToralTel)


۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

http://sakhteshnakonim.blog.ir/1396/07/04

شاید مرتبط با 👆


سخنرانى دکتر توسرکانى، با موضوع تضاد علم و دین

http://www.khorshid.info/q/Qlist/First-Quran-Sessions/49-5.mp3


(ارسالی از مجتبی ورمزیار)


۱۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

هم‌دانشکده‌ای قدیمی* سلام :) 

پنج سال پیش من جای تو بودم... 

چه دوستی‌هایی که در اینجا بدست نیاوردم و چه تجربه‌های خوبی که رقم نزدیم... 

چه شب‌هایی که توی طبقات این ۹ طبقه‌ای عزیز دنبال هم ندویدیم و بچه بازی در نیاوردیم... 

به دانشکده که فکر می‌کنم سرتاسر خاطرات خوشه... 


کلا اینکه اگه میاین اینجا حواستون باشه که خاطرات خوبی رو توش رقم بزنید و زندگی کنید... 

چون این موقعیت دوباره پیش نمیاد... 


به امید دیدار هم‌دانشکده‌ای قدیمی


*میگم قدیمی چون دیگه من اونجا نیستم... 

ولی دلم اونجاست


(ارسالی از سعید فروغی)


# دانشکده   

۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

طبقه هشت، اتاق مطالعه، میز میانی اول، در حال ارسال ایمیل به دکتر کسایی.

آژیر خطر به صدا در می‌آید. نگاه دانشجویان حاضر در اتاق به هم گره می‌خورد. عده‌ای متعجب، عده‌ای مبهوت، و عده‌ای خندان.

آژیر خطر است. نمی‌دانم خطر زلزله، آتش‌ گرفتگی، یا چه!

چند دقیقه منتظر ماندم تا واکنش آنها که بلد بودند را تقلید کنم اما همه نشسته‌بودند. عاقبت خیلی آرام وسایل را جمع کردم و رفتم. آسانسور‌ها خاموش شده بودند. در راه لابی متوجه دود نزدیک سقف یکی از طبقات شدم. به لابی رسیدم. آنجا هم مانند بقیه طبقات صدای آژیر می‌آمد. بچه‌ها هم بدون توجه به صدا سرگرم بودند.


راستش من هم با دیدن این صحنه‌ها در لابی نشستم و منتظر شدم تا در صورت بروز هر گونه حادثه فرشته جان محافظ بیاید و آموزش‌های لازم را بدهد.


https://www.google.com/search?q=Emergency+Response+Procedure+University


(ارسالی از امیرعلی معین‌فر)


# دانشگاه    # نقد   

۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

یک ماه پیش، تولد ۲۱ سالگیم بود. از قبلش مثل خیلی‌های دیگه به این فکر می‌کردم که تو ۲۲ سالگی، و اصلاً از این به بعد باید هدفم چی باشه تو زندگی. جواب برای من این دفعه فرق داشت. یه چیزی تو مایه‌های نام نیکو و این حرفا بود که اگر بمونه برای آدم از سرای زر نگارم بهتره! اسمشو گذاشتم مرام. سعی کردم بامرام باشم! ینی فکر کردم که سعی کردم بامرام باشم... راهش این بود از یه چیزایی بگذرم. مخصوصاً از چیزهایی که قبلا خیلی کودکانه و حریصانه به دنبالش بودم و خیلی وقتا هم می‌شد هدفی که هر وسیله‌ای رو توجیه می‌کرد. خب راستشو بخواین این مرام باید تو خون آدما باشه. تو خون من نبود. اگرم بود کمتر از گلبولاى جاه‌طلبم بود! خلاصه حتی بعد از تولدم سر هر کار، هر کار، یه چیزی قلقلکم می‌ده. اونم اینه که، با مرام می‌خونه؟ یا برعکس، الآن اگر این کارو کنیم فلان چیزو از دست میدیما، مطمئنی؟ آره دیگه! تردید تو باورا. آخه من باور دارم راه مرام تهش بهتره. به قول استادی حداقل سه چار کرت زمین می‌خری تو دل خلق الله، از زمینای خاکی بهتره... تردید! خلاصه تو این یک ماه سر هر مسئله کوچک و بزرگی با خودم کلنجار رفتم تا رسیدم به امروز، عاشورا. حالا با اون پیشینه حرفم دیگه کلیشه نیست، حرف آرزومندیه که یه قهرمان می‌بینه، یه قهرمان که به تمام آرزوهای آرزومند رسیده! خدایا من رو ببخش اگر وجهه رفیقتو خراب می‌کنم، ولی بنازم مرام حسین و رفقاش رو... که من صد سال همیشه تو تردید که به باورم عمل کنم یا نه و اونا بدون تردید، با معرفت کامل، دقیقاً مرام رو معنی کردن. نتیجشم که مشخصه. هکتار هکتار از دل مردم سرزمین‌ها رو خریدن. 


(ارسالى از الیاس حیدرى)


# دلنوشته   

۱۶ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۸ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

خیلی وقت‌ها نیاز می‌شه با کمترین هزینه یک نمودار (diagram) خیلی تمیز در بیاریم.

یکسری از ابزار‌های رسم نمودار خیلی ابتدایی و ناکارآمدند، یکسری هم سنگینند و نیاز به دانلود و نصب آنچنانی دارند.

با سایت/برنامه‌ی draw.io می‌تونید انواع نمودار رو خیلی راحت و سریع بکشید.

من به شخصه از این برنامه برای کشیدن نمودار‌های حوزه مهندسی نرم‌افزار، کشیدن مدار، کشیدن نقشه اتاق از بالا، کشیدن انواع گراف، و پیاده‌سازی طرح‌های ساده‌ای که میشه با المان‌هایی مختلف کشیدشون استفاده کردم.

سرتون رو درد نیارم draw.io رو می‌تونید به صورت برخط (online) استفاده کنید یا می‌تونید با نصب برنامه تحت Chrome، اون رو به صورت برون‌خط (offline) و همیشگی بر روی کامپیوترتون داشته‌ باشید.

توصیه می‌کنم همین الان سری به نسخه برخط draw.io بزنید.

https://www.draw.io


(امیرعلی معین‌فر)


# معرفی   

۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۴:۵۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

هر سال که این ورودی‌ها را میبینم، صحنه‌هایی برای من مرور میشود. چیزی که در یک ورودی‌عادی بی‌تجربه حس کرده‌ام ،این است که ابتدا همه‌شان یک پوششی دارند نمیدانم چه چیزی اسمش را بگذارم! شاید جو برایش خوب باشد، میخواهم بگویم تا مدتها زندگی روزمره واقعیشان را از سر نمیگیرند، گویی تا مدت زیادی فقط باید تجربه کنند، بازی کنند، یاد بگیرند، خیلی چیزها را امتحان کنند، سوپرایز شوند، سرشان به سنگ بخورد و حتی وانمود کنند آدم دیگری هستند و حالا بعد از گذشتن یک بازه شاید 2-3 ساله این پوسته بریزد و دیگر بفهمند همه چیز عادی است، آن قدر ها هم همه چیز خاص نیست و میتوان خیلی معمولی زندگی کرد و روزها را گذراند. جالبی قضیه اینجاست که شاید قسمت زیادی از زندگی آینده افراد، حداقل در این دانشگاه، تحت تاثیر همین 2-3 سال اول دوره کارشناسی باشد. حالا شاید بپرسید اینها را گفتم که چی?! اینها را گفتم چون معمولا این ورودی های گل، بعد از ریختن پوسته مذکور کاملا تفاوت کرده اند، البته این تفاوت دارای طیف است و حتما ترکیبی از تجربه، پیشرفت‌ها و پسرفت‌ها است. دلواپسی اصلی من برای این تازه دانشجوهای دوست داشتنی این است که تجربیاتی کنند که هزینه زیادی داشته باشد، یا حتی پسرفت کنند. این که چاره چیست را میدانم ولی نه کامل! مثلا به میزان خوبی این بر میگردد به ما بزرگتر ها که گرچه شاید به نظر نرسد، ولی واقعا از ما الگو میپذیرند! یک عامل دیگر شرایط و جو دانشکده، دانشگاه و خوابگاه است. میتوان بسیاری مسائل را بررسی کرد و اگر ممکن باشد آن‌ها را تا حدی تصحیح کرد تا به یک حالت بهینه نسبی رسید و به نظر من این کار لازم است! لازم است چون شاید واقعا بتوان تغییرات مثبت ایجاد کرد، تغییرات مثبتی که در آینده میتوانند مسیر زندگی افراد را حداقل نیم درجه‌ای عوض کنند و شما مهندس عزیز میدانی یک نیم درجه خشک و خالی تا آخر عمر، چه شود!


(ارسالی از الیاس حیدری)


# دانشگاه   

۱۳ مهر ۹۶ ، ۱۸:۱۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته