این روزها تب اپلای و ماندن و رفتن و در مجموع تصمیم در مورد آینده در میان اطرافیانم داغتر از گذشته شده و همه جا صحبتها پیرامون این موضوع میگردد. شاید همه احساس میکنند دیگر جای هیچ تعللی باقی نمانده و نمیتوان بیش از این بر سر این چند راهی درنگ کرد و زیر چشمی به این راه و آن راه نگاه کرد. وقت انتخاب فرا رسیده. همه با سرعت از کنارت عبور میکنند و گاهی پس از برخوردی با شتاب رد میشوند. شواهد نشان میدهد مسابقهای هست که زمان آن رو به پایان است. باید راهی را انتخاب کرد و رفت و یک لحظه هم تردید به دل راه نداد و به عقب نگاه نکرد چون بازگشت از آن تا حدی غیرممکن است و یا به بهای هزینهای گزاف ممکن میشود.
من هم از این قاعده مستثنا نیستم. این روزها بیشتر از قبل فکر میکنم. تاکید میکنم که این افکار همیشه در ذهن ما هستند اما این روزها به طور عجیبی همه زندگی را احاطه کردهاند. بیشتر از قبل فکر میکنم که باید چه کار کنم. به این فکر میکنم که میخواهم چند سال دیگر کجای این کره خاکی ایستاده باشم و کدام مسیر مرا به آن نقطه میرساند. راههای گوناگون و نمونههای مختلفی که آن راهها را پیمودهاند را میبینم، بعضی به ظاهر موفق بعضی عمیقا موفق، برخی شکستخورده و اذعان دارند به این شکست و برخی شکست خورده اما در پوششی از خوشی و خوشبختی پنهان شده در تلاش برای باور نکردن شکستشان. همه و همه جلوی نگاهم جمع شدهاند و انگار نیرویی هست مرا مجبور میکند با تکیه بر این انبوه اطلاعات انتخاب کنم. فشار چنین انتخابی در کنار تمام بالا و پایینهای زندگی روزمره هر آدم، ملغمهای میسازد که شاید زندگی را برای لحظهای نفسگیر کند.
لحظهای درنگ میکنم. در گوشهای از این چندراهی میایستم که بتوانم بدون اینکه دوندگان ماراتن با من برخورد کنند چند لحظه فکر کنم. چشمانم را میبندم. تصور میکنم که پایان راه کجاست؟ تمام مسیر را از نظر میگذرانم. سعی میکنم از دورتر به خودم که در یک مسیر فرضی پیش میروم نگاه کنم. دورتر و دورتر میشوم. هر چه از دورتر نگاه میکنم آرامش بیشتری در درونم احساس میکنم. به دانشگاهها نگاه میکنم که هر سال چندین فارغالتحصیل فوقالعاده دارند که میتوانند این دنیا را به بهترین یا بدترین شکلش تغییر دهند، به شرکتهای بزرگ و موفق، به کارآفرینانی که دنیا نامشان را میشناسد. آن قدر دور شدهام که همه را در یک قاب میبینم و در این قاب آدمها بسیار بسیار کوچک شدهاند. دیگر آنها را نمیشناسم. فقط میدانم یک آدم هستند اما هویتشان نامعلوم است. دیگر نمیتوانم تشخیص دهم که چه کسی فلان شرکت بزرگ را تاسیس کرد یا چه کسی جایزه نوبل گرفت. بالاخره یک نفر این کار را کرده. یک نفر جایزه را گرفته، یک نفر از فلان دانشگاه عالی فارغالتحصیل شده و گویی هویتش چندان اهمیتی ندارد. حداقل از این فاصله که اکنون به آینده نگاه میکنم واقعا بیاهمیت است.
چیزی در درونم میلرزد که پس آینده من کجای این داستان اهمیت دارد؟ این که من منم کجای این مسیر تعیینکننده است؟ کم کم جوابی در ذهنم نقش میبندد. از دور نگاه کردن به این مسیر چیزی را در ساختار ذهنم تغییر داده است. این تغییر میتواند زندگیام را به سمتی ببرد که رقابت معنایش را از دست بدهد چون هویت بیاهمیت شده. میتوانم زندگی را اینگونه ببینم که من مسئلههایی دارم که باید آنها را حل کنم و اگر دیگری آن را حل کرد نفس راحتی بکشم از سر خوشحالی رسیدن به خواستهام نه آهی از سر تاسف برای اینکه من کسی نبودم که این کار را به سرانجام رساند. انگار در این ساختار فکری، همه چیز رنگ و بوی دیگری دارد. در چنین دنیایی «سختش نمیکنیم» هر روز سخت تلاش میکنیم اما فرسوده نمیشویم. سرشار از امیدیم و سرشار از همکاری و همدلی و همه را مدیون آنیم که جایی خیلی خیلی دور ایستادیم و به خودمان نگاه کردیم.