سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف


محمدرضا شعبانعلی معلم دلسوز نسل ماست. نه به رتبه‌ی یک کنکور بودنش بالید و نه به حفظ بودن قرآن و نهج‌البلاغه در سن چهارده‌سالگی و نه به مدیر بودنش نه به مشاوره دادنش به تعداد بسیار زیادی از شرکت‌های کشورمان. او به من یاد داد فرق ذکر و ورد چیست. ورد را میخوانی که کسی دست در عالم بزند و کاری بکند و ذکر یعنی یاد کردن. به یاد می‌آوری درد و مسوولیت انسان بودن را و آستین بالا میزنی و کار میکنی. او به من یاد داد که ما معمولا میوه‌های زیبای زندگی را بدون دادن هزینه‌های آن‌ها میخواهیم. او به من یاد داد که دکترا نمیخواند چون در کارخانه‌ی بنز دیده است که با لیسانس بنز میساخته‌اند. مدیر شده و بعدها فهمیده است که ... متن زیر را لطفا بخوانید. محمدرضا‌ی شعبانعلی در مورد اوضاع امروز کشور نوشته است و شاید دیدگاه او را آموزنده بیابید(از روی عنوان قضاوت نکنید).

https://goo.gl/ZYp4eu


(میلاد آقاجوهری)


# تجربه    # دیدگاه   

۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

این روزا از تیم ملی و افتخاراتش و "حیف شد"ها و "ای کاش این توپه گل میشد"ها زیاد میبینیم و میخونیم و میشنویم و واقعن هم دروغ نیستن...

ولی من اخر بازی، موقع دیدن اشک بازیکنا، یچیزی حسابی فکرمو مشغول کرده بود...

میخوام بعد مدتها، سختش نکنم...

اینکه "وضع خرابه" به نظرم واضحه و هیچ توضیحی نمیخواد از دلار گرفته تا سیاست های اشتباهی که حتا من که هیچی ازین چیزا حالیم نمیشه هم متوجه یه سری اشتباهات میشم،

اما واقعن، "ایران" چیه؟ "ایران" کجاست؟

#ایران همون چیزیه که به خاطرش تو دقیقه ی چهل و پنج بازی با پرتغال اشک میریزیم، ایران همون چیزیه که با دیدن اشک تیم ملیمون دلمون میلرزه، ایران همون حسیه که وقتی میبینی همه ی دنیا به از دست دادن این تیم ابراز ناراحتی میکنن سرت رو بالا میگیری و میگی "اره، ما اینیم..."

مردم من گناهی نکردن که تو این شرایط باشن، تو این درد و رنج زندگی کنن و اینطوری حقشون خورده بشه...

اینکه شرایط کی درست میشه رو نمیدونم، اینکه اینجا نمیشه زندگی کرد رو ولی متاسفانه دارم کم کم درک میکنم اما قبولش برام خیییلی سخته... خیلی سخت تر از پذیرفتن هرچیزی توی دنیا.

من عاشق سرود ملی ایرانم، به طور عجیبی هروقت پخش میشه (و واقعن به کلماتش فکر میکنم) مو به تنم سیخ میشه، من عاشق اهنگ سالار عقییلیم وقتی میگه "اگر دل تو را شکستند، تو را به بند کینه بستند، چه عاشقانه بی نشانی، که پای درد تو نشستند..."

آرزوی قلبیم اینه که همینجا باشم و مردمم رو خوشحال ببینم، که مثل این روزا نبینم مردم از هر فرصتی استفاده میکنن تا که فقط "شادی" هم رو ببینن...

مردم من حق دارن بخندن... مردم من حق دارن زندگی کنن... و ما همون مردمیم... دوستایی که روز و شب کنارشون میخندیم، خانواده ای که ندیدنشون حکم مرگ رو برامون داره و ادمهای احتمالن نااشنایی که برامون افتخار افرینی میکنن...

ای کاش یادمون باشه همونقد که موقع افتخارافرینی ها هشتگ #ماقهرمانیم و #ماباهمیم رو سر میدیم، موقع ناراحتیا هم هوای همدیگه رو داشته باشیم... قطعن یه سریا تو این فشار سیاسی و اقتصادی دارن جون میدن...

فوتبال قشنگه، حیفه صعود نکردیم و حیفه که جام جهانی ما رو از دست داد و امیدواریم توی آسیا غوغا کنیم (که بعیدم نیست)، ولی، هنوز یه سری آدما، جای خوابشون توی خیابوناست و هنوز نمیتونن یه لیوان شیر و یه کاسه میوه جلوی بچه هاشون بذارن...

من #ایرانی ـم و بدم میاد وقتی جلوم از ایران بد میگن، چون من همینم و به مردم سرزمینم افتخار میکنم...


(پری‌شاد بهنام قادر)


# دلنوشته   

۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

«جزازکل»


[روز آخر نمایشگاه کتاب، حوالی ظهر، طبقه ۵ دانکشده]

امیرعلی رو یک دفعه‌ای دیدم،

- میای بریم نمایشگاه کتاب؟

- چرا که نه، بریم.

[همان روز، داخل مترو]

همین جوری  که داشت پیشنهادهای بچه‌ها رو از توی اینستاگرام می‌خوند با خنده گفت: «دو تا از بچه‌ها جزازکل (jazaazkel) رو پیشنهاد دادن.»

- چی:؟

- جزء از کل (joz-az-kol) :)

- آهان :))

[باز هم همان روز، ساعت ۹، در سرمای باران تئاتر شهر]

در ته‌دیگ‌های نمایشگاه نیافته بودیمش، اما مصمم بود که:

- آدم بعضی وقت‌ها دوست داره یه کاری رو انجام بده.

- پس من دیگه حرفی نمی‌تونم بزنم :-“


[سه‌چهار روز بعد، طرف‌های ظهر، باز هم طبقه ۵ام]

- این هم خدمت شما

در تعجب از لطفش و حجم کتاب (و در عین حال سبک بودنش) مانده بودم.

[یک ساعت بعدتر، درازکش زیر درخت‌های پارک ملت، در حالی که ۵۰-۶۰ صفحه‌اش را در راه جلو رفته بودم]

عجب کتابیه این کتاب، عجب کتابیه این کتاب...


[یک  شنبه‌ای از هفته‌های بعد، کلاس۷۲۶ خالی‌شده]

راست گفته بود مترجم، هر چه قدر جلوتر می‌رفتم، می‌دیدم باز هر صفحه‌اش جمله‌ای دارد که می‌تواند نقل (و ماندگار) شوند.

(هم‌زمان با قلم، موبایل‌ام را در میارم تا رقیب قدیمی‌اش، کتاب را، در خودش تبلیغ کنم. متاسفانه بعدها فقط نیش و کنایه‌اش ماند!)


و اما امروز، در میانه امتحان‌ها پایانی، به پایان کتابی رسیدم که با خواندنش، در عین لذت، درد کشیدم، بسیار... 

بخشی از داستان زندگی‌ام، زندگی‌مان، که هم‌چنان جرئت نمی‌کنیم رک در موردش حرف بزنیم را با جزئیات بیان کرده بود.

به بیان دیگر، نهایت «سختش نکردن» بود. در این میان اما از آفرینش هیجان، حیرت و شادی از دریچه اغراق چارلی چاپلین‌طور دریغ نمی‌کرد.


ترجمه روان «جزء از کل» توسط نشر چشمه با بهترین کیفیت به چاپ سی‌ام رسیده است، کتابی که علی‌رغم قیمت و حجم بالا، ارزشش را داشت. ارزشش را دارد....


پ.ن: در فرایند خواندن این کتاب به اهمیت داشتن یک بوکمارک خوب و گیگلی پی‌بردم، به شما هم توصیه می‌کنم :)


(آرش پوردامغانی)


# پیشنهاد    # کتاب   

۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دوگانگی اپلایی!


به عنوان کسی که امسال اپلای نمی کنه، فرآیند اپلای تعدادی از دانشجوهارو دیدم. خیلی کار پر دردسر و پرجزییاتی هست ولی چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود: تفاوت بچه ها نسبت به مسائلی که قبلاً درگیرش بودند و هنوز هم هستند، وقتی که چهارپای مد نظر (!) از پل گذشت.
به عبارت دیگر از دید یک ناظر بیرونی، حس می‌کنم برای خیلی‌ها دوگانگی شخصیتیِ نازیبایی بعد از این فرآیند به وجود می‌آید.

1- تفاوت در نمره و ((رفتار نمره ای))

خب این مورد بدیهی است. یعنی دانشجویی که میخواد اپلای کنه و نمره دو ترم آخرش در این فرآیند تاثیری نداره درس هم کمتر از قبل میخونه تا به کارهای اپلای برسه. ولی مورد قابل توجه در این فرآیند، سرزنش شدن غیراپلایی‌ها توسط اپلایی‌ها به خاطر درس خوندن شون هست. یعنی همون کسی تا دیروز درس میخوند امروز که دیگه اهمیت نمره هاش براش کمتر شده به دیگران خرده میگیره که فلان چیز چه اهمیتی داره؟ یا همون چیزی که تا دیروز براش کلی اهمیت داشت، امروز از مهم شمرده شدن اون توسط بقیه ابراز ناراحتی میکنه ...

2- ((سختی امتحانات و تمدید تمرینها))

در نگاه اول موضوعات ((سختی امتحانات و تمدید تمرینها)) آن‌چنان ربط مستقیمی به فرآیند اپلای نداره. علاوه بر اون بحث ها در مورد خوب/بد بودن و لازم بودن/نبودنِ تمدید بسیار است. تناقض ولی اونجاست که ما که دانشجوی یک درسی بودیم و یک درسی رو قبلا چه خوب چه بد، ولی با همین روال جاریِ تمدیدها یا همین درجه سختی پاس کردیم، به محض اینکه به ((سنِ اپلای)) می‌رسیم، از آسان بودن سطح دروس و زیادی تمدیدها سخن میگوییم. اگر نقصی در سیستمی وجود داشته باشد، نیاز به اصلاح دارد و قطعاً هر اصلاحی باید از جایی شروع شود. ولی وقتی این اصلاحات تنها در پایان دوران تحصیل شروع شوند، فارغ از نظر شخصی من در این موارد، برای منِ نوعی این سوال را ایجاد می‌کند که چرا این دسته خاص اپلایی‌ها آن موقع که اهمیت نمره برایشان بیشتر بود، از این تمدیدها استفاده می‌کردند یا برای آسان‌تر شدن درس تلاش می‌کردند ولی الان برعکس سعی در جهت مخالف دارند؟

3- دگران کاشتند و ما خوردیم، ...!

در حین فرآیند اپلای بچه ها از اطلاعات فارغ‌التحصیلان دوره گذشته استفاده می‌کنند که تا به امروز هر سال برای دوره بعدی قابل دسترس بوده. تفاوتی که امسال با سال‌های قبل داره (اگر اشتباه نکنم) این است که امسال انبوهی از دلایل آمده که اطلاعات امسال را به سال پایینی ها ندهند یا خیلی کم کنند و بدهند. خلاصه اونطوری که قبلاً امسالی‌ها از اطلاعات پارسالی‌ها استفاده کردند، دیگه نمی‌خواند سال‌‌بعدی ها از اطلاعات خودشان استفاده کنند. حکایت این است که ((دگران کاشتند و ما خوردیم)) حالا که نوبت اینه که((ما بکاریم و دیگران بخورند))، ولی چون سود مستقیمی برای ما ندارد، نکاریم ...


(به نظر یک ۹۳ ای)

#دلنوشته


۰۴ تیر ۹۷ ، ۲۰:۴۹ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

بسمه
پیش میاد بعضی وقتا برامون که دنبال یه چیزی نمیگردیم اما اون چیزه رو بهمون میدن! و چقد می‌تونه خوب باشه :)

شاعر می‌فرماد که:
"Beliefs, they're the bullets of the wicked"
در وصفش گفته شده:
"Evil people often hide themselves behind beliefs or ideals to convince people they should attack others"
فضای شعر کلا راجع به جنگ و ایناس، سمپلی هم که اونی که شعرو معنی کرده براش آورده هیتلره (در مثل مناقشه نیست دیگه اوکی؟)
اما قشنگ میشه فرموده شاعر رو با حداقل دخل و نصرف، خیلی جاها به کار برد.

مطمئن نیستم اما شاید یه همچین دیدی به یه سری حرفا و کارای یه سری آدما و گروه‌ها(قطعا منظورم این نیست که اینا ثابت و مشخصن) تو یه سری موقعیت‌ها بهمون کمک کنه :))

(محمدرضا طالبی)


# دیدگاه   

۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد.

روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخره دیگر پریدن و پناه‌ گرفتن، و روزهای جنگ‌های سرنوشت‌ساز پایان یافته.

و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، غاده چمران با لحنی شکسته، داستانی روایت می‌کند؛ 

داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمهٔ عشق گفت و رفت به سوی کلمهٔ بی‌نهایت.

سال‌ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام‌ گرفت می‌گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می‌کند؛ 

مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین، به خلوص.


۳۱ خرداد مصادف است با سال‌روز شهادت دکتر مصطفی چمران، مردی که زندگی پرفراز و نشیبی داشت، سراسر شیدایی و دل‌دادگی.

و از آن روز هرسال بهارها با پایان چمران پایان می‌گیرند.


سری کتابی از انتشارات «روایت فتح» به نشر رسیده با نام زیبای «نیمهٔ پنهان ماه» که اگر آن را بخوانید هنر نام‌گذاریش را هم تحسین خواهید کرد و جلد نخست آن به مصطفی چمران اختصاص یافته. خود را از لذت مطالعه آن محروم نکنید! چه بسا اگر بنده را از نزدیک بشناسید می‌توانید آن را از من نیز هدیه بگیرید :)

برشی از این کتاب نازک را در پی آورده‌ام:


خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی! عصر که داشتم کنار کارون قدم می‌زدم احساس کردم این‌قدر دلم پر است که می‌خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی‌توانم خودم را خالی کنم.

مصطفی گوش می‌داد. گفتم: آن‌قدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می‌آمدی نمی‌توانستی مرا تسلّی بدهی.

او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ‌تر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ‌چیز راضی نکند. [راوی متن البته بیشتر اعتقاد به عشق‌هایی از جنس گوشت و خون دارد تا خیال و ایمان!] حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم.

من در آن لحظه متوجّه کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم.

مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلو پایش خیلی ناراحت شد، دوید دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می‌آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی‌گوید، چشم‌هایش را بسته، همین‌طور بود.

مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم.

خیال کردم شوخی می‌کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟

گفت: نه! من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم. گفتم: مصطفی من رضایت نمی‌دهم و این دست شما نیست.

و او اصرار می‌کرد که: من فردا از این‌جا می‌روم و می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد.

آخر رضایتم را گرفت و خودم نمی‌دانستم چرا راضی شدم. نامه‌ای هم داد که وصیتش بود و گفت: تا فردا باز نکنید.


#کتاب

(محمدقاسم نیک صفت)


۰۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

امید

راستش من از آدم‌هایی بودم که فوتبال حرفه‌ای رو چیز به غایت چرتی می‌دونستم، یه چیز عبث و بیهوده‌، اتلاف وقت محض. ولی چند وقتی هست نظرم عوض شده، حس می‌کنم فوتبال توی کشور ما این جوری هست، ولی جاهای دیگه انگار این فوتبال یه آزمایشگاهه، یه آزمایشگاه برای مفاهیم انسانی، یه آزمایشگاه که توش مرزهای توان بشر جابجا میشه. مرزهای کارایی، استراتژی‌های تیمی، فرضیه‌های روان‌شناسی و مدیریت تیم و … سنجیده میشن و نظریه‌های روانشناسی از دل همین آزمایشگاه در میاد، اینکه چطور یک مربی از یک تیم ضعیف در یک مدت زمان کوتاه تونسته یک تیم خوب بسازه، این که چطور فلان ستاره‌ی مطرح تونسته تحت اون همه فشار و استرس عملکرد بالایی داشته باشه، چطور تونسته ذهنش رو آروم کنه، چطور ۹۰ دقیقه جنگیده،‌ خبر ندارم ولی شاید مثل مسابقات فرمول۱ پیشرفت‌های پزشکی هم از این آزمایشگاه به دست اومده باشه. بحث غاز بودن مرغ همسایه نیست ولی فکر می‌کنم چرخ فوتبال هم توی سیستم‌شون خوب جا گرفته، در کنار دانشگاه، در کنار صنعت، در کنار رسانه به خوبی با هم میچرخن. 

حس می‌کنم ما از این آزمایشگاه فقط تجهیزات، گل‌خونه‌ها و موش‌ها و خرگوش‌هاش رو دیدیم و خوشمون اومده و گفتیم ما هم یه گوشه‌ی خونه‌مون یه آزمایشگاه داشته باشیم، مثل یه آکواریوم و یه تقلید کورکورانه کردیم از کارهایی که میکنن، حواشی فوتبال اونارو دیدیم و اومدیم ما هم اداشو در آوردیم و این شده که فوتبال ما یه چیز لوکس و هزینه‌بر شده، نه یه صنعت که پول خودشو در بیاره، نه یه آزمایشگاه علمی، نه یه نماد فرهنگی. شاید مثل خیلی از چیزهای تقلیدی دیگه‌مون، مثل دانشگاهمون.

من آدم فوتبال‌بینی نیستم، از بازی دیشب ایران خیلی لذت بردم، اونقدری که باخت ایران نتونست از لذتش چیزی کم کنه. به نظرم راه پیشرفت همینه، این که بدونی چه مهره‌هایی داری، این که بدونی الان باید دفاع کنی، این که قبل از شروع بازی، بازی رو نباخته باشی، اینکه بازیکنات چه داخلی چه لژیونر با جون و دل بجنگن، این که مردم امید داشته باشن. این که مهاجمت هم بدونه که الان اولویت دفاعه باید توی محوطه‌ی جریمه خودمون توپ دفع کنه و بزنه زیر توپ، الان اولویت اینه گل نخوریم،‌ نه اینکه به فکر افزایش گل‌های ملی خودت باشی. حتی اگه گل خوردیم خودت رو نبازی، دنبال مقصر نگردی حتی اگه هم‌تیمیت سوتی داده باشه، به فکر جبران باشی، تلاشت رو بیشتر کنی. با همه‌ی مشکلات داخلی و خارجی باز هم یه شمع امیدی رو توی دل خودت و مردمت زنده نگه داشته باشی. 

دیشب وقتی شادی ملت رو می‌دیدم داشتم فکر می‌کردم چیزی که میتونه یک ملت رو اینقدر به هم نزدیک کنه، باعث بشه با هم دست به دعا بردارن، چیز چرتی نیس، بیهوده نیست، شاید یه تلنگر هست برای باور خودمون. باور به اینکه میشه. درسته راه درازی در پیش داریم ولی میشه. 

بریم یاد بگیریم از کی‌روش که چیکار کرده با این تیم.


(علی چوپان)



# دلنوشته   

۳۱ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۴ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

در دوران کارشناسی تجربه جالبی از فعالیت در گروه‌های مختلف دانشجویی داشتم که دو مورد از آن‌ها برایم جالب‌تر بود.
بحث شکل گرفته در یکی از آزمایشگاه‌های پژوهشی دانشکده و کشمکش میان نظرات مختلف مرا به یاد دوران فعالیتم در آن دو نهاد انداخت و بر آن داشت که این متن را بنویسم و امیدوارم که ارزش خواندن داشته باشد و شهودی هرچند اندک از این فضا برای خواننده ایجاد کند.
من در دو نهاد دانشجویی برای حدود دو سال فعالیت داشتم. یکی نشریه‌ای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و صنفی با صاحب امتیازی دانشجویان بود که مستقل از نهاد‌های دیگر فعالیت نشریاتی می‌کرد و دیگری ارگانی تشکیلاتی که به ظاهر اساس‌نامه‌ای مشخص داشت که می‌بایست مطابق آن در حوزه‌های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، مطالعاتی ، صنفی و دیگر موارد مشابه فعالیت می‌کرد.
این دو نهاد شباهت‌های فکری زیاد و حتی نیروی انسانی مشترک فراوانی داشتند اما تفاوت آن چه من در این دو نهاد تجربه کردم با وجود این شباهت‌ها، جالب توجه است.
نشریه هیچ اساس‌نامه‌ای نداشت،‌ وظیفه افراد به صورت دقیق مشخص نبود و مرز دقیق میان مسئولیت‌هایی چون سردبیری، مدیرمسئولی و … بعضا نامشخص بود. اما برخلاف انتظار کارها با نظم قابل قبولی پیش می‌رفت و محصول کار هم به صورت نسبی کیفیت خوبی داشت. معمولا هیچ قانون دست و پا گیری جلوی خلاقیت کسی را نمی‌گرفت و هر کسی با روش خودش در جهت بهبود کلی اوضاع تلاش می‌کرد. در یک کلام نشریه همچون مایعی بود که به شکل ظرف اجماع اعضایش در می‌آمد که این اجماع به دلیل جمع شدن افراد با ویژگی‌های مشابه در این فضا، معمولا همه اعضا را راضی و خوشنود می‌کرد و به عبارتی چنین احساس می‌شد که میانگین مطلوبیت در این جمع اگر نگویم بیشینه شده لااقل در حد قابل قبولی قرار گرفته است. این فعالیت به صورت داوطلبانه بود و اگرچه هر کسی اهداف مختص خودش را برای فعالیت داشت اما می‌خواهم بر مفهومی تاکید کنم که این مجموعه را زنده نگه داشته بود و باعث می‌شد افراد با هر انگیزه اولیه‌ای اغلب از فعالیت در آن لذت ببرند یا حداقل از دید من این گونه بود و آن مفهوم «همدلی» بود. اگرچه نباید این موضوع را نادیده گرفت که حتی در چنین شرایطی هم بی‌قانونی مطلق قابل تحمل نبود و قطعا قوانین نانوشته در مورد چگونگی روابط میان اعضا و رعایت اصول عمومی کار گروهی برای رسیدن به هدف مطلوب توسط اعضا، نقش خود را به خوبی ایفا می‌کردند و چه بسا وجود اساس‌نامه «مناسب» می‌توانست روند کار را بهبود بخشد و کیفیت را بالاتر ببرد.
اما داستان در نهاد تشکیلاتی متفاوت بود. شاید مهم‌ترین فرق این بود که این بار ظرفی از جنس اساس‌نامه یا حتی سنت پیشینیان یا هر چیز دیگری، از پیش ساخته شده بود که به سادگی قابل تغییر نبود و اعضا مایعی بودند که باید محتوای این ظرف شکل گرفته را پر می‌کردند. جنس، چگالی، ویسکوزیته و بسیاری دیگر از ویژگی‌های این مایعات که بایستی در کنار یکدیگر این ظرف را پر می‌کردند با یکدیگر متفاوت بود و لذا میان آنان اصطکاک ایجاد می‌کرد. اصطکاکی که اغلب باعث می‌شد هدف اصلی کاملا به فراموشی سپرده شود و فقط ظرف و پر کردن آن، هدف باشد. ظرفی که اعضا به سختی می‌توانستند در کنار هم به شکل آن درآیند. پویایی ذاتی نهادهای دانشجویی و تغییر مداوم اعضای آن نیز بر این مسئله دامن می‌زد.
اعضا یا شاید بهتر است بگویم حداقل برخی از آن‌ها من جمله خودم تصور می‌کردیم که اساس‌نامه و داشتن قانونی مدون می‌تواند ما را در سازماندهی به فعالیت‌های این نهاد یاری کند و کلید حل همه مشکلات است. فکر می‌کردیم که در این شرایط مرجعی داریم که می‌توانیم در هنگام بروز مشکلات از آن استفاده کنیم. اما شخصا رفته رفته دیدم که چطور همین مرجع می‌توانست ما را به بی‌راهه کشانده و از اهداف اصلی‌مان دور کند، چطور قانون می‌توانست به موجودی دست و پا گیر و بی‌روح تبدیل شود که هیچ انعطافی ندارد و خود سرچشمه‌ای برای مشکلات و آغازی برای بی‌قانونی و در اصطلاح بهتر تلاش برای «دور زدن قانون» باشد. چطور این تکه کاغذ، گفت و گوی انسانی را به حداقل رسانده و جای آن را با بازی با کلمات و تفسیرهای درست و غلط و کارهای پشت پرده، پر کرد. سلسله مراتب و بروکراسی که انتظار می‌رفت به کارها سهولت بخشیده و پیش‌ران فعالیت‌ها باشد چگونه می‌توانست تنها به مانعی برای پیشرفت اعضا و اهدافشان تبدیل شود. در چنین شرایطی گویی عمده فعالیتمان به پیدا کردن مقصر و تبرئه کردن خود از تقصیر خلاصه شده بود در حالی که نتیجه این یافته‌ها هیچ چیز ارزشمند و ارزش‌آفرینی برای مجموعه در بر نداشت بلکه مهمترین عنصر این مجموعه یعنی انسان‌ها را هر روز از هم دورتر می‌کرد.

ذهن من به عنوان یک کامپیوتری به مقدار قابل توجهی صفر و یکی می‌اندیشد و در نتیجه تا حد زیادی در این جریان غرق شده بودم و تا جای ممکن «سختش می‌کردم». آنقدر درگیر اصلاح اساس‌نامه و یا ارزیابی عملکرد افراد در قبال این تکه کاغذ شده بودم که هدف را گم کردم. فراموش کردم که این نهاد را مجموعه‌ای انسانی با تمام پیچیدگی‌های آدمی‌زاد ببینم. همدلی را فراموش کردم، درک دیگران، گوش کردن به حرف‌های آن‌ها بی هیچ ذهنیت قبلی و باور این که در این شرایط حق و باطلی وجود ندارد بلکه هر کسی در هر لحظه جایی در این طیف ایستاده است، همه این‌ها را فراموش کردم و هر مسئله‌ای از هر جنس را با آن ظرف نام‌برده اندازه می‌گرفتم و امروز که به آن روزها فکر می‌کنم آنچه آن زمان جلوی دیدم را گرفته بود کم کم کنار رفته و مسائل برایم شفاف‌تر می‌شود.
آن چه توصیف می‌کنم به این معنا نیست که امروز چیزی از ارزشی که برای قانون و اجرای آن قائل بودم کم شده، نه به هیچ وجه. هنوز هم فکر می‌کنم که اجرای قانون، حلال بسیاری از مشکلات در هر سطحی از زندگی است. اما سوال این است که چه قانونی و چگونه عمل به قانونی؟ قانونی بی‌روح بدون در نظر گرفتن شرایط متعدد احتمالی؟ عمل به قانونی با روش کورکورانه و صفر و یکی؟
سخنم را با آوردن مثالی از کتاب «نفحات نفت» به پایان می‌برم که جرقه اولیه برای بیرون آمدنم از تصوری بود که در آن غرق شده بودم. مثال در مورد فضای سبز دانشگاه است که بدون در نظر گرفتن نحوه عبور و مرور افراد در دانشگاه ایجاد شده و اکنون همه از روی آن فضای سبز عبور می‌کنند و دانشگاه مرتب با تدوین قوانین مختلف، نصب تابلو و… سعی دارد از این عمل جلوگیری کند بی‌توجه به این که می‌شد پیش از ایجاد فضای سبز الگوی عبور و مرور افراد را در نظر گرفت و با توجه به آن محل فضای سبز را تعیین کرد و از تدوین قوانین بی‌فایده و دست و پا گیر که اغلب در پی دور زدن آن هستند جلوگیری کرد.
هنوز نمی‌دانم چه قانونی خوب است و چگونه اجرای قانونی کاراست یا اینکه چگونه می‌توانستم به ایده‌آل‌هایم در آن نهاد دست پیدا کنم. بنظرم در مجموع مدیریت نهادهایی که مهم‌ترین شاخصه‌ آن‌ها منابع انسانی است حقیقتا دشوار است به خصوص زمانی که کار این نهاد تا حدودی جنس داوطلبانه داشته باشد. اما لااقل یک راه را شناختم که کار نمی‌کرد…

#تجربه
(عطیه حمیدى‌زاده)


۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۸ ۱ نظر
پیوند به این نوشته


https://www.youtube.com/watch?v=unE8E581RMc&list=RDunE8E581RMc


موسیقی تاثیرگذار بابا از پائول آنکا


#آهنگ

(الیاس حیدری)


۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها

بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان

به دنبالش سیاهی‌های دیگر آمدند از راه،

بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان

سیاهی گفت:

اینک من، بهین فرزند دریاها

شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد

چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران

پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد

بپوشد هر درختی میوه‌اش را در پناه من

ز خورشیدی که دایم می‌مکد خون و طراوت را

نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده

سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا

زبردستی که دایم می‌مکد خون و طراوت را

نهان در پشت این ابر دروغین بود و می‌خندید

مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر

نگه می‌کرد غار تیره با خمیازهٔ جاوید

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند

دیگر این

همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد

ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:

فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد

خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا

غریو از تشنگان برخاست

باران است ... هی! باران

پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر

ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران

به زیر ناودان‌ها تشنگان، با چهره‌های مات

فشرده بین کف‌ها کاسه‌های بی قراری را

تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد

می‌دانم

تحمل می‌کنم این حسرت و چشم انتظاری را

ولی باران نیامد

پس چرا باران نمی‌آید؟

نمی‌دانم ولی این ابر بارانی ست، می‌دانم

ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی

شکایت می‌کنند از من لبان خشک عطشانم

شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد

صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا

ولی باران نیامد

پس چرا باران نمی‌اید؟

سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند

آیا این

همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟

و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:

فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد.


مهدی اخوان ثالث

شعر: سترون

کتاب: زمستان


و چه شعری، فضاسازی‌های بی‌نهایت ملموس، آهنگ و مفهوم.

به راستی که زبان قاصر است از توصیف این شعر، یکی از شاهکارهای مهدی اخوان ثالث.

راستی، ابری که اخوان ثالث توصیف کرده، نماد چیست؟!


(سینا ریسمانچیان)

#شعر


۲۸ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۸ ۲ نظر
پیوند به این نوشته