در دوران کارشناسی تجربه جالبی از فعالیت در گروههای مختلف دانشجویی داشتم که دو مورد از آنها برایم جالبتر بود.
بحث
شکل گرفته در یکی از آزمایشگاههای پژوهشی دانشکده و کشمکش میان نظرات
مختلف مرا به یاد دوران فعالیتم در آن دو نهاد انداخت و بر آن داشت که این
متن را بنویسم و امیدوارم که ارزش خواندن داشته باشد و شهودی هرچند اندک از
این فضا برای خواننده ایجاد کند.
من در دو نهاد دانشجویی برای حدود دو
سال فعالیت داشتم. یکی نشریهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و صنفی با صاحب
امتیازی دانشجویان بود که مستقل از نهادهای دیگر فعالیت نشریاتی میکرد و
دیگری ارگانی تشکیلاتی که به ظاهر اساسنامهای مشخص داشت که میبایست
مطابق آن در حوزههای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، مطالعاتی ، صنفی و دیگر
موارد مشابه فعالیت میکرد.
این دو نهاد شباهتهای فکری زیاد و حتی
نیروی انسانی مشترک فراوانی داشتند اما تفاوت آن چه من در این دو نهاد
تجربه کردم با وجود این شباهتها، جالب توجه است.
نشریه هیچ
اساسنامهای نداشت، وظیفه افراد به صورت دقیق مشخص نبود و مرز دقیق میان
مسئولیتهایی چون سردبیری، مدیرمسئولی و … بعضا نامشخص بود. اما برخلاف
انتظار کارها با نظم قابل قبولی پیش میرفت و محصول کار هم به صورت نسبی
کیفیت خوبی داشت. معمولا هیچ قانون دست و پا گیری جلوی خلاقیت کسی را
نمیگرفت و هر کسی با روش خودش در جهت بهبود کلی اوضاع تلاش میکرد. در یک
کلام نشریه همچون مایعی بود که به شکل ظرف اجماع اعضایش در میآمد که این
اجماع به دلیل جمع شدن افراد با ویژگیهای مشابه در این فضا، معمولا همه
اعضا را راضی و خوشنود میکرد و به عبارتی چنین احساس میشد که میانگین
مطلوبیت در این جمع اگر نگویم بیشینه شده لااقل در حد قابل قبولی قرار
گرفته است. این فعالیت به صورت داوطلبانه بود و اگرچه هر کسی اهداف مختص
خودش را برای فعالیت داشت اما میخواهم بر مفهومی تاکید کنم که این مجموعه
را زنده نگه داشته بود و باعث میشد افراد با هر انگیزه اولیهای اغلب از
فعالیت در آن لذت ببرند یا حداقل از دید من این گونه بود و آن مفهوم
«همدلی» بود. اگرچه نباید این موضوع را نادیده گرفت که حتی در چنین شرایطی
هم بیقانونی مطلق قابل تحمل نبود و قطعا قوانین نانوشته در مورد چگونگی
روابط میان اعضا و رعایت اصول عمومی کار گروهی برای رسیدن به هدف مطلوب
توسط اعضا، نقش خود را به خوبی ایفا میکردند و چه بسا وجود اساسنامه
«مناسب» میتوانست روند کار را بهبود بخشد و کیفیت را بالاتر ببرد.
اما
داستان در نهاد تشکیلاتی متفاوت بود. شاید مهمترین فرق این بود که این
بار ظرفی از جنس اساسنامه یا حتی سنت پیشینیان یا هر چیز دیگری، از پیش
ساخته شده بود که به سادگی قابل تغییر نبود و اعضا مایعی بودند که باید
محتوای این ظرف شکل گرفته را پر میکردند. جنس، چگالی، ویسکوزیته و بسیاری
دیگر از ویژگیهای این مایعات که بایستی در کنار یکدیگر این ظرف را پر
میکردند با یکدیگر متفاوت بود و لذا میان آنان اصطکاک ایجاد میکرد.
اصطکاکی که اغلب باعث میشد هدف اصلی کاملا به فراموشی سپرده شود و فقط ظرف
و پر کردن آن، هدف باشد. ظرفی که اعضا به سختی میتوانستند در کنار هم به
شکل آن درآیند. پویایی ذاتی نهادهای دانشجویی و تغییر مداوم اعضای آن نیز
بر این مسئله دامن میزد.
اعضا یا شاید بهتر است بگویم حداقل برخی از
آنها من جمله خودم تصور میکردیم که اساسنامه و داشتن قانونی مدون
میتواند ما را در سازماندهی به فعالیتهای این نهاد یاری کند و کلید حل
همه مشکلات است. فکر میکردیم که در این شرایط مرجعی داریم که میتوانیم در
هنگام بروز مشکلات از آن استفاده کنیم. اما شخصا رفته رفته دیدم که چطور
همین مرجع میتوانست ما را به بیراهه کشانده و از اهداف اصلیمان دور کند،
چطور قانون میتوانست به موجودی دست و پا گیر و بیروح تبدیل شود که هیچ
انعطافی ندارد و خود سرچشمهای برای مشکلات و آغازی برای بیقانونی و در
اصطلاح بهتر تلاش برای «دور زدن قانون» باشد. چطور این تکه کاغذ، گفت و گوی
انسانی را به حداقل رسانده و جای آن را با بازی با کلمات و تفسیرهای درست و
غلط و کارهای پشت پرده، پر کرد. سلسله مراتب و بروکراسی که انتظار میرفت
به کارها سهولت بخشیده و پیشران فعالیتها باشد چگونه میتوانست تنها به
مانعی برای پیشرفت اعضا و اهدافشان تبدیل شود. در چنین شرایطی گویی عمده
فعالیتمان به پیدا کردن مقصر و تبرئه کردن خود از تقصیر خلاصه شده بود در
حالی که نتیجه این یافتهها هیچ چیز ارزشمند و ارزشآفرینی برای مجموعه در
بر نداشت بلکه مهمترین عنصر این مجموعه یعنی انسانها را هر روز از هم
دورتر میکرد.
ذهن من به عنوان یک کامپیوتری به مقدار قابل توجهی صفر و یکی میاندیشد و
در نتیجه تا حد زیادی در این جریان غرق شده بودم و تا جای ممکن «سختش
میکردم». آنقدر درگیر اصلاح اساسنامه و یا ارزیابی عملکرد افراد در قبال
این تکه کاغذ شده بودم که هدف را گم کردم. فراموش کردم که این نهاد را
مجموعهای انسانی با تمام پیچیدگیهای آدمیزاد ببینم. همدلی را فراموش
کردم، درک دیگران، گوش کردن به حرفهای آنها بی هیچ ذهنیت قبلی و باور این
که در این شرایط حق و باطلی وجود ندارد بلکه هر کسی در هر لحظه جایی در
این طیف ایستاده است، همه اینها را فراموش کردم و هر مسئلهای از هر جنس
را با آن ظرف نامبرده اندازه میگرفتم و امروز که به آن روزها فکر میکنم
آنچه آن زمان جلوی دیدم را گرفته بود کم کم کنار رفته و مسائل برایم
شفافتر میشود.
آن چه توصیف میکنم به این معنا نیست که امروز چیزی از
ارزشی که برای قانون و اجرای آن قائل بودم کم شده، نه به هیچ وجه. هنوز هم
فکر میکنم که اجرای قانون، حلال بسیاری از مشکلات در هر سطحی از زندگی
است. اما سوال این است که چه قانونی و چگونه عمل به قانونی؟ قانونی بیروح
بدون در نظر گرفتن شرایط متعدد احتمالی؟ عمل به قانونی با روش کورکورانه و
صفر و یکی؟
سخنم را با آوردن مثالی از کتاب «نفحات نفت» به پایان میبرم
که جرقه اولیه برای بیرون آمدنم از تصوری بود که در آن غرق شده بودم. مثال
در مورد فضای سبز دانشگاه است که بدون در نظر گرفتن نحوه عبور و مرور
افراد در دانشگاه ایجاد شده و اکنون همه از روی آن فضای سبز عبور میکنند و
دانشگاه مرتب با تدوین قوانین مختلف، نصب تابلو و… سعی دارد از این عمل
جلوگیری کند بیتوجه به این که میشد پیش از ایجاد فضای سبز الگوی عبور و
مرور افراد را در نظر گرفت و با توجه به آن محل فضای سبز را تعیین کرد و از
تدوین قوانین بیفایده و دست و پا گیر که اغلب در پی دور زدن آن هستند
جلوگیری کرد.
هنوز نمیدانم چه قانونی خوب است و چگونه اجرای قانونی
کاراست یا اینکه چگونه میتوانستم به ایدهآلهایم در آن نهاد دست پیدا
کنم. بنظرم در مجموع مدیریت نهادهایی که مهمترین شاخصه آنها منابع
انسانی است حقیقتا دشوار است به خصوص زمانی که کار این نهاد تا حدودی جنس
داوطلبانه داشته باشد. اما لااقل یک راه را شناختم که کار نمیکرد…
#تجربه
(عطیه حمیدىزاده)
دقیقا دو محیطی که خودم تجربه کردم و یکیش بسیار تجربه جذابی بود و اون یکی بسیار آزاردهنده.