سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد.

روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخره دیگر پریدن و پناه‌ گرفتن، و روزهای جنگ‌های سرنوشت‌ساز پایان یافته.

و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، غاده چمران با لحنی شکسته، داستانی روایت می‌کند؛ 

داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمهٔ عشق گفت و رفت به سوی کلمهٔ بی‌نهایت.

سال‌ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام‌ گرفت می‌گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می‌کند؛ 

مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین، به خلوص.


۳۱ خرداد مصادف است با سال‌روز شهادت دکتر مصطفی چمران، مردی که زندگی پرفراز و نشیبی داشت، سراسر شیدایی و دل‌دادگی.

و از آن روز هرسال بهارها با پایان چمران پایان می‌گیرند.


سری کتابی از انتشارات «روایت فتح» به نشر رسیده با نام زیبای «نیمهٔ پنهان ماه» که اگر آن را بخوانید هنر نام‌گذاریش را هم تحسین خواهید کرد و جلد نخست آن به مصطفی چمران اختصاص یافته. خود را از لذت مطالعه آن محروم نکنید! چه بسا اگر بنده را از نزدیک بشناسید می‌توانید آن را از من نیز هدیه بگیرید :)

برشی از این کتاب نازک را در پی آورده‌ام:


خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی! عصر که داشتم کنار کارون قدم می‌زدم احساس کردم این‌قدر دلم پر است که می‌خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی‌توانم خودم را خالی کنم.

مصطفی گوش می‌داد. گفتم: آن‌قدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می‌آمدی نمی‌توانستی مرا تسلّی بدهی.

او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ‌تر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ‌چیز راضی نکند. [راوی متن البته بیشتر اعتقاد به عشق‌هایی از جنس گوشت و خون دارد تا خیال و ایمان!] حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم.

من در آن لحظه متوجّه کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم.

مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلو پایش خیلی ناراحت شد، دوید دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می‌آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی‌گوید، چشم‌هایش را بسته، همین‌طور بود.

مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم.

خیال کردم شوخی می‌کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟

گفت: نه! من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم. گفتم: مصطفی من رضایت نمی‌دهم و این دست شما نیست.

و او اصرار می‌کرد که: من فردا از این‌جا می‌روم و می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد.

آخر رضایتم را گرفت و خودم نمی‌دانستم چرا راضی شدم. نامه‌ای هم داد که وصیتش بود و گفت: تا فردا باز نکنید.


#کتاب

(محمدقاسم نیک صفت)