مدت زمان: 4 دقیقه 7 ثانیه
یک استاد چقدر میتونه خوب باشه ....
و چقدر خوبه اگر آدمها خودشون باشن ...
بخشی از فیلم «انجمن شاعران مرده» (Dead Poets Society)
https://www.youtube.com/watch?v=Gr3ZGCkCUd4
(مجتبی ورمزیار)
#برش
مدت زمان: 4 دقیقه 7 ثانیه
یک استاد چقدر میتونه خوب باشه ....
و چقدر خوبه اگر آدمها خودشون باشن ...
بخشی از فیلم «انجمن شاعران مرده» (Dead Poets Society)
https://www.youtube.com/watch?v=Gr3ZGCkCUd4
(مجتبی ورمزیار)
#برش
الان که مسالهای که با آن درگیر هستم، انتخاب راهی است که در طول سال های آینده خواهم پیمود، فرصتی دارم برای کاوش درون و دیدن خواسته ها، ویژگیها و همهی چیزهایی که برای تصمیمگیری موثر میشوند. هرچند اکثر اوقات حسی دارم از دشواری و سختی اینکار، چرا که پیمودن چیزی که ناپیموده است و تغییر ناگهانی دشوار است و بدون دلایل کافی که دل را راضی کند نمیتوان کاری صورت داد. با این حال انسان در طول این فرآیند هر روز نکتهای را در خود یا در دنیای بیرون کشف میکند که تا به حال متوجه نبوده است. مثلا، متوجه میشود که ابتدا تصمیمی که میگیرد به شدت متاثر از اوضاعی است که به صورت لحظهای در آن واقع است، و این اوضاع شامل دیدن زندگی از زاویهای درون آن است که چیزهای نزدیک را بزرگ میبیند و چیزهای دور را بسیار بیاهمیت. بنابر همین وقتی فردی در دانشکده کامپیوتر است، افراد موضوع خویش را بزرگ میشمارد و برای برخی از دانستنیها ارزش بسیار قائل است و این موضوع بر روی تصمیم او و خواستهی او برای «چه شدن» در آینده تاثیر زیادی خواهد گذاشت. در حالی که به راحتی میتوان گفت این فرد با قدم گذاشتن در هر مسیر دیگری به زودی خاطرهی همهی این چیزها را از یاد خواهد برد و به زودی چیزهای دیگری برای خودش و اطرافیاناش ساخته میشود که تجربهی او از حالاش را تشکیل میدهند. به این ترتیب درسی از توجه به «خواستههای بنیادین انسان» برای انتخاب خواهیم گرفت که مشخص کردن خود این ها موضوع بحثی است.
یا اینکه تصمیمات افراد، عموما بر مبنای تصور «خارجی» شان از افراد یا فرد ذهنی دلخواهشان (تصور آینده خود) است نه بر مبنای آن چیزی که این فرد در حقیقت خواهد بود. ما تصمیم میگیریم که «چه میخواهیم باشیم» و این بودن را با صفاتی خارجی توصیف میکنیم، به طور مثال استاد بودن، جهانگرد بودن، فیلسوف بودن و یا پولدار بودن. و در هریک ازین موارد تصور خارجی مان ازین فرد، ما را شیفتهی شدن میسازد. در حالی که به سختی میتوان دستیافتن به هریک از اینها را به تنهایی مولد شادی حقیقی یا رضایت در انسان دانست، شاهدش چیزهایی است که هریک از ما به آن دست یافتهایم و سپس خود را در مقابل آن خالی و تنها یافتهایم و دیدهایم که به زودی سودا و خواستهی بزرگتری بر ما غالب شده است. تصور درونی آیندهمان نیز آنچنان دشوار است که به سختی میتوانیم صحبتی درباره اش بکنیم.
بعد از مدتی سردرگمی خواهیم دید که دنبال «خود حقیقی» مان هستیم. خود حقیقی به صورت خلاصه به معنی بودن انسان در وضعیتی است که نسبت به آن احساس تعلق کامل دارد و احساس خلق کردن چیزی درست، یا انجامدادن کاری که «در راستای اوست» را دارد. پیدا کردن این خود چنان مستلزم شناخت کامل درونیات است که درون آن گم میشویم. یک تکهی درخشان در خانواده تیبو، این موضوع را از زبان آنتوان، عموی باتجریه پسر کوچکی به اسم ژان پل، این طور وصف میکند:
هشیار باش و به تمایلاتت اعتماد نکن. گمان مبر که هنرمند یا مردعمل یا قربانی عشق بزرگی شدهای، فقط به صرف اینکه، در کتابها یا در زندگی، شاعران و کارگردانان بزرگ و عاشقان را تحسین کردهای. صبورانه جستوجو کن تا به کنه طبیعتات پی ببری. بکوش تا اندک اندک شخصیت واقعی خودت را بشناسی. این کار آسان نیست. بسیاری از مردم دیر به این مرحله میرسند، و بسیاری اصلا نمیرسند. صبور باش، عجله ای درکار نیست. باید مدتها جستوجو کنی تا بدانی که کیستی. ولی چون حس کردی که خودت را یافتهای، آنوقت همه جامههای عاریت را به دور افکن. خودت را با همه محدودیتها و کمبودهایت بپذیر و سعی کن تا استعداد حقیقیات را سالم و طبیعی و بدون تقلب پرورش بدهی. زیرا خود را شناختن و خود را پذیرفتن به معنای چشم پوشیدن از کوشش و کمالجویی نیست، بلکه برعکس! حتی بهترین فرصت برای رسیدن به کمال خویش است، زیرا آن جوشش و کشش درونی مسیر درست را یافته است، مسیری که در آن همهی کوشش ها به ثمر میرسد ...
به این ترتیب داخل سفری جدید میشویم که میخواهیم با دیدن خودمان، دیدن عمیقترین موضوعاتمان پی به پاسخی برای این سوال ببریم. این سوال همیشه با ماست. گاه با یادآوری اشتیاق های کودکی مان به آن هجوم میبریم، گاه با شوق روزمره. هربار که نسبت به چیزی علاقه پیدا میکنیم این علاقه را میکاویم تا بفهمیم چه مقدار از آن حقیقی است. این تجربه برایام در طول این مدت به روشنی تکرار شده. امروز با کشف پنج کتاب کاوشی میکردم داخل کتابها و موضوعاتی که دوست میدارم، و کشف دوباره شعلهای که/ همیشه با دیدن کتابها و دانستههای جدید، یا سرزمینهای جدید درون آدم بیدار میشود لذتبخش بود. حتی اگر به درستی به این موضوعات پی ببریم، باید هریک از آنها را در جای درست خود قرار دهیم که البته موضوعی عملی است.
نسبت به بیاهمیتی تصمیم خود آگاه میشویم که در عینحال آزاردهنده و رهایی دهنده است. دیدن مجموع تصمیمات سایر افراد و اتفاقات فراوانی که خارج از اراده آنان در طول مسیرشان پدید آمده این حس را تشدید میکند. همچنین گاه درمییابیم که مشغول درست کردن عرصهی کوچکی از اوقاتمان هستیم و عرصهی زندگی آنقدر فراخ و تجربهها گوناگون هستند که «مهم نیست». با اینحال، میدانیم هر کس باید تلاشاش را برای این موضوعات به کار بندد (هرچند خیلی در بند آنچه بعد از آن میشود نباشد).
بعضی وقتها دلایلی خارج از اصولمان سراغمان میآید که آنها را از خود دور میکنیم. مثلا میفهمیم که در ذهن خود موقعیتی را تصور میکنیم که طور خاصی بودن شامل اعجاب بقیه یا قدرتمان میشود. میدانیم که نباید برای «ثابت کردن خودمان به بقیه» یا چیزی از این دست تصمیمی بگیریم، با این حال این فکرها گاه سراغ مان میآید و مراقبهای لازم است تا آنها را دور کنیم. تصمیمگیری بر مبنای خود (نه به معنای خودپرستی- بلکه به معنی انتخاب بر مبنای ارزش های خودمان و نه دیگران) نوعی از قدرت درونی است.
بعضی وقت ها چنان دشواری ای حس می کنیم که همهچیز تیره و تار میشود. حس ناتوانی و تلخی میکنیم. به نظرمان همهچیز سنگین و غیرقابل حل میآید. دنیا دور سرمان میچرخد. همه چیز بیهوده است! چرا باید برای چیزی خودمان را خرج کنیم؟ چه معلوم است که عشقی حقیقی وجود داشته باشد؟ آیا همهی اینها مسایل یک روح زیاده بیکاره نیست که از روی خوشی به این چیزها میاندیشد؟ انگار که نفرت از خودمان میخواهد به داخلمان سر ریز کند. مقداری توجه میخواهد که خودمان را در اختیار بگیریم و بگوییم : در جای درستی هستی، و به هر حال اگر نباشی هم میتوانی باشی. فعلا زنده هستی، و دلایل متعددی برای زنده بودن وجود دارد که میدانی. آه که «زنده بودن» به تنهایی چه قدر مایه خوشحالی میتواند باشد!
گاه حس میکنیم موضوعاتی را فراتر از چیزی که باید میدانیم، و این پای ما را داخل آنها گیر انداخته است. آنقدر پژوهش و کار و کتاب به کاری که میکنیم اضافه کردهایم که بعدا تصور هر تصمیمی جز ادامهی اینها برایمان ناممکن خواهد بود. با انداختن باری بیش از حد به دوش خودمان، هزینهی تغییر مسیر را افزایش میدهیم و روحا به چیزی وابسته میشویم. و این، جبری به ما تحمیل میکند که تحمل اش دشوار است. ما باید چیزهای متنوعتری یاد میگرفتیم.
صحبت دربارهی شدن موضوعی گسترده است که ما را درگیر تمامی سوالهای بنیادی میکند. آیا ارادهای وجود دارد؟ آیا چیزی مهم است، یا هیچ چیز مهم نیست؟ چرا برای اطرافیان خود ارزش قائلیم؟ چرا مکانی که انسان در آن قرار دارد (شهر، کشور، خانه و ...) مهم است؟ آیا صرفا برای لذت زندگی میکنیم، یا برای امری متعالی تر، یا برای فرار از رنج ها؟ رابطه واقعی مان با پول، قدرت و اجتماع چیست؟ میخواهیم تاثیرگذار باشیم؟ و اگر بلی، این آیا خواستهای است که از نهاد قدرتطلب ما برمیخیزد یا حاصل نوعی خیرخواهی و فضیلت است؟ یک فرد که مشغول X است، دقیقا چه آدمی است؟ آیا همهی این سوالها را باید پاسخی روشن و منطقی دهیم، یا صرفا به دل خود برای پاسخ دادن شان رجوع کنیم؟ هنرمند چه میکند، ریاضیدان چه میکند، یکی دیگر چه می کند ...؟ برای تمامی این سوالات موقعیتی وجود دارد که در آن میان دو چیز مرددیم و پاسخ آن سوال نقش اساسی در نحوه رویارویی ما با آن موقعیت خواهد داشت.
(جواد حاجی علیخانی)
همدانشکدهاىهاى گرامى،
با سلام،
علىرغم فیلترینگ تلگرام، «سختش نکنیم» همچنان در بستر تلگرام و وبلاگ خود ادامهٔ فعالیت خواهد داشت.
بنابراین،
همچنان امکان ارسال مطالب از طریق تلگرام وجود دارد. (طبق توضیحات کانال)
همچنین مىتوانید از صفحهٔ زیر در وبلاگ براى فرستادن مطالب خود استفاده
کنید.
http://sakhteshnakonim.blog.ir/page/contribution#send_comment
#سختش_نکنیم
«قلندر و قلعه» اثر سیدیحیی یثربی، کتابی است پخته، با نثری روان و شیرین. کتابی که زندگی شیخ اشراق، شهابالدین سهروردی را با فضاسازیهای زیبایش روایت میکند. کتاب شباهت زیادی با «مردی در تبعید ادبی» اثر نادر ابراهیمی دارد. البته که شباهت بسیار زیاد زندگی سهروردی و ملاصدرای شیرازی در این مورد بیتاثیر نیست.
اگر میخواهید مقابلهٔ نواندیشان با متشرعان اسلامی را درک کنید، این دو اثر بسیار مفید هستند.
مقابلهای که به سبب وجود همیشگی هر دو جبهه، هیچگاه پایانی نداشته است، دقیقا همانند شکست همیشگی نواندیشان در برابر متشرعان، نه از طریق مباحثهٔ علمی، که از طریق اعدام، تبعید، زندان و غیره!
(سینا ریسمانچیان)
#کتاب
#دیدگاه
۱۲سال در مدرسه و ۵ سال و نیم در دانشگاه درس خواندهام. نمیدانم چند درصد از چیزهایی که معلمها و اساتید تدریس کردهاند یاد گرفتهام، نمیدانم چند درصدش را هنوز یادم هست و نمیدانم چند درصدش در زندگی به دردم خوردهاند!
بسم الله الرحمن الرحیم
بدیهیه که هر کسی نسبت به محیطی که توش هست مسئولیت هایی داره. الحمدلله دانشکده ی کامپیوتر از پر جنب و جوش ترین و سرزنده ترین دانشکده های دانشگاهه. تعداد رویدادها و کارگاه هایی که در طول سال برگزار میشه توی دانشکده لایتناهی هست ماشالا!
یکی از چیزایی که به شدت منو آزار میده، بی تفاوت بودن نسبت به دانشکده و اتفاقاییه که توش میفته. هراتفاقی که توی دانشکده میفته، چه صنفی و چه علمی، مستقیما به خود ما مربوط میشه. هر قدمی که ما برای بهتر شدن اوضاع دانشکده برمیداریم، نه تنها روی ما، بلکه روی نسل های بعد از ما هم تاثیر خودشو میذاره. اگر از نظر من، شرایط حال حاضر دانشکده اون چیزی نیست که باید باشه و جای بهبود داره، طبیعتا باید برای رفع نواقصی که میبینم قدمی بردارم. این بیخیال بودن نسبت به دانشکده، که توی خیل نه چندان قلیلی از ما دیده میشه، از نظر حقیر جای نگرانی داره. خیلی هم جای نگرانی داره. اینکه من از چیزی ناراضی ام و صدام در نمیاد، اینکه میبینم یچیزی اشتباهه و نظرم رو اعلام نمیکنم، و در نهایت اینکه تمام این بی تفاوتی ها تبدیل به عادت میشه درون من، به وضوح باعث مرگ تدریجی روح سرزنده ی دانشکده میشه.
کمی نسبت به دانشکدمون حساس تر باشیم. راه دوری نمیره :)
(حسن سندانی)
بسم الله
"چرا راحت سختش نمی کنیم؟"
اول کلام این که چرا سختش نمی کنیم؟ چرا سر کلاس درس، در برخورد با شورا و اس اس سی، در مواجهه با "دوست"ان و مساله هایشان، در فلان برنامه فلان تشکل، در برخورد با مسائل اجتماعی و ... چرا راهی ساده انتخاب کرده و مدام غر می زنیم.
ساعت ها و روزها در سایه امن غرور وقت می گذرانیم و به هیچ صورت از این منیت - که حتی با نگاهی خودخواهانه کم ترین عایدی را حتی برای شخص خودمان دارد - پشیمان نیستیم. و بعد با شنیدن یا دیدن یا خلق کردن گفتاری جدید آرام می گیریم، چه آرام گرفتنی.
و آخر کلام این که چرا حجاب های تحمیل شده را برنمی داریم تا با کمک هم "راحت سختش کنیم". خیلی راحت راه هایی که بر خود بسته ایم را باز کنیم. برای یک بار هم که شده صدای درون همدیگر را بشنویم. نه برای آن که بگوییم صدای همه را شنیدیم و نه برای آن که از این شنیدن خود را راضی کنیم. برای آن که یک گام فراتر بگذاریم و یک بار هم که شده خیلی راحت خیلی چیزها را حل کنیم. با صرفه جویی در کلمات و با ذخیره کردن انرژی صرف شده برای تولیدشان.
و بعد با شوق به هم نگاه کنیم، بدون کلمه ای. "چرا راحت سختش نمی کنیم؟"
یا حق
(امیرحسین ملکی)
سلام
تقریبا همه میدونیم که کمتر از یک هفته به نیمه شعبان باقی مونده...
اما امسال با سالای قبلِ من یه فرقی داشت. میدونید ! تا به حال من قبل از نیمه شعبان خیلی به این فکر نکرده بودم که داریم جشن ولادت یکی از امامای عزیز رو میگیریم که یکی از فرقای اصلیش با بقیه ائمه اینه که معتقدیم هنوز زنده هست. و خب این یه تفاوتی ایجاد میکنه. اونم اینه که ما میتونیم بهش هدیه بدیم. اما چه هدیه ای میتونه ارزشمند باشه و بین این جشن تولد و جشن های دیگه تمایز ایجاد کنه؟🎂🌸🍧🍰
شاید یه تصمیم به تلاش برای اینکه آدم بهتری باشیم و به بقیه محبت بیشتری بکنیم و به درد بقیه بخوریم گزینه ی خوبی باشه.
شایدم یه ایرادی رو در خودمون میبینیم رو اصلاح کنیم بهتر باشه مثلا دروغ نگیم.
شایدم فک کنیم که یه کار بهتری هست که اهمیت اون بیشتره و ... .
اما چیزی که میتونه این حرکت رو ماندگار کنه این هست که کار رو به خاطر عزیزی انجام میدیم و با تکرار اون تصمیم، به یاد این بزرگوار می افتیم.
(احسان کریمی آرا)
به نظر من یکی از ایرادات ِ تدریس اساتید در دانشکده ما، این است که ما در طول تدریس درس با وضعیت حال ِحاضرِ آن موضوعِ علمیای که میخوانیم، آشنا نمیشویم ؛ اعم از این که در صنعت جهان چه وضعی دارد؟ یا در ایران چه فرصت هایی برایش وجود دارد؟ و یا اینکه چه موضوعاتی در حال حاضر برای پژوهش در این رشته ، داغ ومطرح است؟. لذا درسی که میخوانیم چندان شور و شوق ایجاد نمیکند و گویی خود پاس کردن ِدرس مهمترین هدف ِارائه آن است.
(امیررضا معمارزاده)
#برش