۱۲سال در مدرسه و ۵ سال و نیم در دانشگاه درس خواندهام. نمیدانم چند درصد از چیزهایی که معلمها و اساتید تدریس کردهاند یاد گرفتهام، نمیدانم چند درصدش را هنوز یادم هست و نمیدانم چند درصدش در زندگی به دردم خوردهاند!
متن
است که یکی را در کلاس ادبیات دوم راهنمایی و یکی را در کلاس ادبیات سوم
راهنمایی خواندهام و از همان موقع از ذهنم پاک نشده اند.
اولی که به دوم راهنمایی بر میگردد شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی است. از همان موقع حتی با تعویض گوشیهایم صوت این شعر که توسط خود سیاوش کسرایی خوانده شده در گوشیم وجود داشتهاست. همین صوتی که به پیام پیوست شدهاست.
شعر این گونه شروع میشود:
برف میبارد.
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش درهها دلتنگ راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
…
آنک،آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من
درگشودندم
مهربانیها نمودندم
زود دانستم،که دور از این داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعلهی آتش،
قصه میگوید برای کودکان خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست…
شاعر در شب برفی به کلبهای میرسد که در آن عمونوروز در حال روایت داستان آرش کمانگیر برای بچههایش است. شعر طولانیست، به چند اوج آن اشاره میکنم.
عمونوروز در ابتدای داستان دید خودش از زندگی را توصیف میکند. در آن میان این ابیات شنیدن(دیدن)یست:
«آری، آری، زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست»
یپیرمرد، آرام و با لبخند، کندهای در کورهی افسرده جان افکند چشمهایش را در سیاهیهای کومه جست و جو می کرد؛ زیر لب آهسته با خود گفت و گو میکرد ؛
« زندگی را شعله باید برفروزنده، شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روئیده آزاده»
پس از وصف جنگ ایران و توران که به تعیین مرز با پرتاب تیری توسط ایرانیان منجر میشود، آرش داوطلب پرتاب این تیر میشود و داستان به مناجات آرش پیش از پرتاب تیر میرسد:
پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
…
دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو، آدمی خوار است
ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایستهی آزادگی این است
پس از پرتاب تیر توسط آرش، نتیجهی پرتاب این گونه از زبان عمونوروز توصیف شدهاست:
شامگاهان، راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلّهها پی گیر،
باز گردیدند، بی نشان از پیکر آرش، با کمان و ترکشی بی تیر آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزار تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
و شاعر پس از اتمام داستان عمونوروز این گونه شعر را به پایان میبرد:
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمونوروز
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان
شعله بالا میرود پّرسوز
دومین متن را میگذارم برای سختش نکنیم بعدی!
(ایمان جامی مقدم)
#زندگی
#شعر
#آوا
(به ویژه شعرخوانی خود آقای کسرایی)