سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است


معلم ادبیاتمان، جناب رسول محمدی، که هنوز هم می‌بینمش — که چه انسان اهل حالی هم هست، ما را به سفر یزد برد و در کوچه‌ها برای‌مان اشعاری در مورد کوچه‌های یزد خواند. به خانه‌ی‌مان آمد و به خانه‌اش رفتیم و  قفسه‌های تمیز و کتاب‌هایی که پلاستیک شده‌بودند تا گرد رویشان نشیند. برایمان کلاس تحلیل کلیله و دمنه گذاشت و خلاصه هر چه بگویم کم گفتم — شعر «کوچه‌» فریدون مشیری، که همین بالاها هم حرفش بود در سختش نکنیم، را برایمان خواند و من مقلوب و میخکوب گوش می‌دادم. اشک در چشمانم حلقه زد و بغض کردم. انگار در آن فهمیدم که این چیزی بود که من می‌جستم و پیدا نمی‌کردم. آن احساسات و خیالات زیبا بود که من کم داشتم. همانروز آن شعر را پیدا کردم و انقدر تکرار کردم تا حفظ شدم. می‌فرماید که:


بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.


در نهانخانه‌ی جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:


یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.


تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه‌ی ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید، تو به من گفتی:

ـ «از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینه‌ی عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»


با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!


روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»


باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، ناله‌ی تلخی زد و بگریخت . . .


اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!


یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن کوچه گذر هم . . .

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


پی‌نوشت ۱: من این شعر را آنقدر دقیق امروز حفظ نیستم و از اینترنت کپی کردم الآن!


(میلاد آقاجوهری)



۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۸:۵۶ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

بسمه.

قیصر امین‌پور بخوانید، شاید او از «دست‌کم‌گرفته‌شده‌ترین» شاعران ایرانی است...


وقتی تو نیستی

نه هست‌های ما

چونان که بایدند

         نه بایدها...


مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را

              با بغض می‌خورم


عمری است

لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می‌کنم:

            باشد برای روز مبادا!


اما

در صفحه‌های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می‌داند؟

شاید

امروز نیز روز مبادا

          باشد!


وقتی تو نیستی

نه هست‌های ما

چونان که بایدند

نه بایدها...


هر روز بی‌تو

           روز مبادا است!


(سینا ریسمانچیان)


# شعر   

۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۹:۳۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دقیق یادم نمی‌آید توئیتر بود، تلگرام بود یا ساوندکلاود بود که در بیوی بنده‌خدایی جمله‌ای دیدم و آنقدر خوشم آمد که رفتم دنبالش ببینم از کیست. جمله‌ای معروف از هاروکی موراکامی بود: 

"Pain is inevitable. Suffering is optional". 

بعد جمله را با ذکر منبع نوشتم در بیوی تلگرامم. برداشت من از جمله این بود که درد و سختی همیشه و همه‌جای زندگی وجود داره و این خود آدم است که تصمیم می‌گیرد از آن رنج ببرد یا نه. همین‌قدر جالب و آموزنده. از نظرمن، در آن زمان. 

اما حقیقت این‌ که برای آدم شاد و راضی، خیلی کمتر از آدمی ناراضی و ملالت‌زده پرسش‌های فراتر از زندگی روزمره و خارج از چارچوب‌های از پیش تعریف شده مطرح می‌شود. مطرح شدن پرسش، خاصیت ملالت و نارضایتی‌ست. شاید کمی گنگ و نامفهوم بیان می‌کنم اما به نظرم سوال‌های پایه‌ای‌تر و سازنده‌تر زمانی مطرح می‌شوند که آدم از شرایط و زندگی‌اش ناراضی باشد و همین سوالات، مقدمه جواب‌های منجر به رشد و تغییر هستند.

از چند وقت پیش، شاید به خاطر اخبارِ بدِ پشتِ سرِ هم بود یا شاید هم اضطراب ناشی از شک و تردید مختص سال‌های آخر کارشناسی بود که باعث شد دنبال این باشم که چطور می‌شود شادتر بود و آرامش بیشتری داشت. آرامشی که درونی‌تر و تقریبا مستقل از شرایط باشد. 

اما سوالی که اخیرا برایم مطرح شده این است که بر فرض وجود چنین آرامشی چرا باید به دنبال آن بود؟ چرا باید تحت هر شرایطی دنبال امید و شادی و رضایت بود؟  مگر نه اینکه ایده‌های خوب و خلاقانه از پس نارضایتی بیرون می‌آید و مگر نه اینکه آدم ملالت‌زده دنبال پرسش‌هایی نظیر چرا من،  چرا اینجا، چرا این کار، چرا اینطوری و طور دیگری نه ‌و ... است؟ اصلا فایده زندگی همواره آرام و آسوده چیست و مضراتش بیشتر نیست؟

به نظرم جواب به این سوالات و انتخاب روش، برمی‌گردد به خواسته آدم از زندگی. اینکه چه می‌خواهد و تصمیم دارد به کجا برسد و متاسفانه اگر پرسش‌های زندگی‌ام را براساس میزان جوابی که برایشان دارم مرتب کنم، این پرسش رتبه چندان خوبی نمی‌گیرد.


http://pichapich.blog.ir/1397/07/23

(زینب شعبانى)


# دلنوشته    # وبلاگ   

۱۲ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

نمیدونم چرا، ولی هرباری این شعرو میخونم، هربار این شعرو از زبون خودش میشنوم، اشک تو چشمام جمع میشه...


تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت


نگاهت تلخ و افسرده‌ست

دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده‌ست

غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن بُرده‌ست


تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی

تو با دست تهی با آن همه طوفانِ بنیان‌کن در افتادی

تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است

تو را با برگ‌برگِ این چمن پیوندِ پنهان است


تو را این ابر ظلمت‌گستر بی‌رحم بی‌باران

تو را این خشک‌سالی‌های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران

ز پا افکند


تو را هنگامه ی شوم شغالان

بانگ بی‌تعطیل زاغان

در ستوه آورد


تو با پیشانی پاک نجیبِ خویش

که از آن سویِ گندم‌زار

طلوع با شکوهش خوش‌تر از صد تاج خورشید است،

تو با آن گونه‌های سوخته از آفتابِ دشت

تو با آن چهره ی افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است 

تو با چشمانِ غم‌باری

که روزی چشمه ی جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس، بر آن

سایه افکنده‌ست خواهی رفت


و اشکِ من تو را بدروردخواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاکِ از آلودگی پاکم

من اینجا تا نفس باقی‌ست می‌مانم

من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم


امید روشنایی گرچه در این تیرگی‌ها نیست

من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می‌رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی

گُل بر می‌افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید

سرود فتح می‌خوانم


و می‌دانم تو روزی باز خواهی گشت


فریدون مشیری

www.aparat.com/v/VGU5m


(پریشاد بهنام قادر)


# شعر   

۱۰ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۳ نظر
پیوند به این نوشته



«چرا با فرد اشتباهی ازدواج خواهید کرد».

حجم بالا و عنوان عامه‌پسند. دو علتی که احتمالا این ویدئو رو به خاطر اون‌ها نخواهید دید.

 برای مشکل اول اگر در نت شریف باشید، می‌توانید از لینک زیر برای دیدنش بدون کاهش حجم استفاده کنید.

اما در مورد دوم، من هم با شما موافقم، ولی همین عامه‌پسندی، باعث شده است که خیلی از ما از کنار مواردی که از  «آلن دو باتن» در کنفراس «روح زمانه»گوگل می‌گه به راحتی بگذریم. حس‌هایی که احتمالا بسیاری از ما با آن‌ها درگیر بوده‌ایم و خواهیم بود، اما «سختش می‌کنیم» و با عدم بیانشون، فکر می‌کنیم شکست خورده‌ایم و یا دیگران شکستمان داده‌اند، در صورتی که این موارد در اثر فرایند رشد و نمو ما به وجود میاد و کاملا طبیعی و مشترکه و  فقط کافیه در موردشون با هم #گپ‌_بزنیم تا بدونیم این درد مشترکه و جدا جدا هم درمان نمی‌شه.

https://www.dideo.ir/v/yt/DCS6t6NUAGQ



۰۸ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

(ارسالی از ناشناس)


# #دوری   

۰۷ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

8+2طبقه دانشکده، 4تا مُهر و 2تا سجاده برا نماز.
و 0تا نمازخونه...
چقد همه چی توان 2 عه :)

همین بود سختش نکنیمِ من.

#دانشکده
#انتقاد


۰۵ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۸ ۹ نظر
پیوند به این نوشته

نیاز به شنیده شدن

چیزی که باعث شده جدیدا به این نیاز بیشتر فکر کنم ارتباط برقرار کردن با آدم های کمی مسن بوده. خوشحالی ای که از نشستن و شنیدن حرف این آدم ها در وجودشون حس کردم به نظرم با خیلی از حس ها قابل تبادل نیست. 

آدم ها نیاز دارن صحبت بکنن. از خاطراتشون بگن. از روزمرشون. از خوشحالی ها و ناراحتی هاشون.‌ آدم ها لزوما همیشه هدفشون از صحبت با دیگری گرفتن راه حل، تشویق یا تنبیه نیست. اون ها فقط میخوان صحبت بکنن. میخوان یکی حرف هاشونو بشنوه.

شاید این ها همه از این نشات میگیره که ما موجودات تنهایی نیستیم. نویسنده ای که کتابی مینویسه، فیلمسازی که فیلم میسازه، هنرمندی که اثر هنری خلق میکنه و دانشمندی که علم تولید میکنه همه و همه نشون میدن ما در درون نیاز داریم که شنیده بشیم. شاید همه ی اینها اگر توسط یک آدم و در تنهایی خودش صورت میگرفت و هیچ وقت "شنیده" نمیشد از اصل معنای خودشو از دست میداد.

از همه ی اینها خیلی قابل لمس تر حضورمون توی فضاهای مجازیه. حتی وقتی مطمین نیستیم چقدر حرفمون شنیده میشه اما بازم خودمونو منتشر میکنیم و از خودمون میگیم، چون میخوایم شنیده بشیم. 

حالا اگر بپذیریم نیاز به شنیده شدن انقدر جدیه، برای ادامه ی این چرخه و برای کمک به همدیگه باید سعی کنیم شنونده های خوبی هم باشیم. آیا شنونده های خوبی هستیم؟


(روژین رضوان)


۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

 به ذهنم رسید خوبه خاطرات خوب و بد دانشگاه رو که واسه خودمون یا بقیه اتفاق افتاده رو باهم در میون بذاریم. بعضا تجارب خوبی توش پیدا میشه :دی. برای شروع من یه خاطره از دوتا از بهترین دوستام (سهند و حامد) میخوام بگم. 

این داستان : پشت سایت

هرکس با استاد ابطحی کلاس داشته، میدونه که  ادبیات و اصطلاحات خاص خودشون را دارن. مثلا اگر تمرینی رو روی سایت قرار بدن میگن که تمرین رو می‌تونید از «پشت سایت» دریافت کنید. حامد و سهند تازه دورشته‌ای (ریاضی با آی تی) کرده بودند و در همون ابتدای دورشته‌ای کردن، یک درس با استاد ابطحی برداشتند که هیچ کس رو توی اون کلاس نمی‌شناختند. یه روز استاد ابطحی میل میزنن به گروه درس که کتاب درس رو میتونید از پشت سایت دریافت کنید. سهند  فازش این بود کامپیوتریا درسخونن و من باید این درسو درست کار کنم، واسه همین اولین نفر خودشو رسوند سایت دانشکده!! پشت سایت رو نمی‌دونست کجاست واسه همین سایت دانشکده رو زیر و رو میکنه ولی چیزی پیدا نمیکنه. تنها چیزی که به ذهنش میرسه اینه که ممکنه حامد کتابو زودتر از خودش برداشته باشه! زنگ میزنه به حامد میگه: فکر کنم کتاب به من نرسیده،  تو از پشت سایت کتاب برداشتی؟ حامد که از سهند چند مرحله ‌پرت‌تر‌ بوده میگه: نه من برنداشتم برو اون راهرو پشت سایت رو بگرد یا از مسئول سایت بپرس چیکارش کرده!!!

من نمیدونم این دوتا با چه روشی و چطوری این‌ درس رو پاس کردن فقط میدونم تا آخر عمر این خاطره تو ذهنم میمونه 😂


(سعید مسعودیان)


# خاطره   

۰۲ آبان ۹۷ ، ۱۸:۳۷ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون؟

دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قُلزُم پرخون


زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون


نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون


شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون


چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون


چه دانم‌های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون



ناخودآگاه این بیت ها را می خوانم و فکر میکنم مولانا چقدر زیبا و درست توصیف کرده حالم را. چه دانم های بسیار دارم و نمی دانم های بسیارتر. به اهدافم فکر میکنم، و تلاش میکنم اهداف گذشته ام را به یاد بیاورم. نمیدانم این تغییر هدف هایم نتیجه واقع بین تر شدنم است یا سطحی تر شدنم؟ نمی دانم چطور میتوانم بین اهداف مادی و غیرمادی ام تعادل برقرار کنم اما می دانم بدون هدف های غیر مادی ام هرگز به رضایت از خود نمی رسم. چیزی که این روزها خیلی کم دارمش. 


انگار واقعا این سال های اخیر دانشگاه کفی افیون خورده ام که حواسم را از اصل زندگی پرت کرده.


#دلنوشته

(رعنا بابایى)


۰۱ آبان ۹۷ ، ۱۸:۳۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته