چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون؟

دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قُلزُم پرخون


زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون


نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون


شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون


چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون


چه دانم‌های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون



ناخودآگاه این بیت ها را می خوانم و فکر میکنم مولانا چقدر زیبا و درست توصیف کرده حالم را. چه دانم های بسیار دارم و نمی دانم های بسیارتر. به اهدافم فکر میکنم، و تلاش میکنم اهداف گذشته ام را به یاد بیاورم. نمیدانم این تغییر هدف هایم نتیجه واقع بین تر شدنم است یا سطحی تر شدنم؟ نمی دانم چطور میتوانم بین اهداف مادی و غیرمادی ام تعادل برقرار کنم اما می دانم بدون هدف های غیر مادی ام هرگز به رضایت از خود نمی رسم. چیزی که این روزها خیلی کم دارمش. 


انگار واقعا این سال های اخیر دانشگاه کفی افیون خورده ام که حواسم را از اصل زندگی پرت کرده.


#دلنوشته

(رعنا بابایى)