سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است


گریه امونم رو بریده، خیلی پیش میاد که گریه کنم ولی امروز این گریه نمی دونم چرا بند نمیاد 


همه چی از حدودا شش ساعت پیش شروع شد، تازه سوار تاکسی آزادی-شهریار شده بودم و گوشیم رو چک می کردم دقیق یادم نیست توییتر، اینستا یا تلگرام شاید هم هر سه باهم، یه پیام جدید اومد، دیدم از سختش نکنیم هست شروع کردم به خوندن


هنوز چند خط بیشتر نخونده بودم که داشتم فکر می کردم که به پریشاد پیام بدم، نمی دونستم چی بگم ولی می خواستم اندکی از غمش رو کم کنم، هم زمان داشتم به این فکر می کردم و متن رو می خوندم


هنوز به آخر متن نرسیده بودم که گریم گرفت و هنوزم بند نیومده، سختش نمی کنم، می نویسم شاید که بند بیاد که تحملم بیش از این دیگه نیست


متن منو برد به هشت سال پیش، خرداد هشتاد و نه، وسط امتحانات نهایی سال سوم راهنمایی، سیزده خرداد، یادم نیست اون روز چه امتحانی داشتم، دوستی داشتم به اسم علی که گاهی میرفتم خونشون باهم درس می خوندیم، اون روز نرفته بودم، مامانم بهم گفت که برو با علی درس بخون منم از خدا خواسته رفتم، از همونجا رفتم امتحان، امتحان بعدی بعد دو روز تعطیلی بود، علوم، وقت زیاد بود بعد امتحان هم برگشتم خونه علی اینا چند ساعتی بازی کردیم بعد اومدم خونه


در که وا شد، میخکوب شدم جلوی در، خشکم زده بود، خونه پر بود و همه سیاه پوشیده بودن، خواهرم سریع بغلم کرد، گریه می کردم، خاله هام رو یادم میاد کنارم بودن 


نیازی نبود بپرسم، بابام بعد یه سال از مشخص شدن بیماریش، بعد یه سال بیمارستان رفتن و اومدن، شیمی درمانی، این بار برنگشته بود، سرطان خون و ریه کار خودش رو کرده بود


برادرم هنوز شش سال داشت، اون سال آخر که بابام خونه نشین شده بود بهش خیلی وابسته شده بود ولی حال دیگه بابا نبود


برا لحظه ای تمام اون یه سال درد بابام، گریه های مامانم، چند سال بعدش جلوی چشمم رژه رفتن


نوشته بود "خیلی سخته که ندونی قراره از ادما جدا بشی" نمی دونم شاید، شاید هم نه 


اون موقع بچه بودم هر بابام بستری میشد، مامانم گریه می کرد ولی من نمی فهمیدمش، خوب چند روز میره بیمارستان شیمی درمانی میشه میاد دیگه، حالا می فهممش


مادرم تو خونه ای که هیچ جاش پنهون از بقیه نیست چند سال تا تنها پیداش می کردی چشماش خیس بود، نمی خواست جلوی ما گریه کنه، الان می فهمم چقدر سخت بوده چون گریه ام بند نمیاد ولی نمی خوام مامانم ببینه، عملا نمیشه تو این خونه همه چی جلوی چشم هست


داداشم چند سال ابتدایی رو هرازگاهی از مدرسه زنگ میزدنن حمیدرضا گریه می کنه، دلتنگ باباشه بیاید ببریدش خونه


هیچ وقت یادم نمیره نازلی (خواهرزادم) موقع بازی با دوستش، دوستش از بابابزرگش گفته بود، نازلی هم بازی رو ول کرده بود اومده بود پیش خواهرم که چرا بابابزرگ من مرده، چرا دکتر نبردین که خوب شه، آبجیم چنان از کوره در رفت که گرفت بچه سه چهار ساله رو زد، آخه مگه خودش چند سال داشت، گمونم بیست


از گریه خیس شده بودم ولی بند نمی اومد تا خونه وقت داشتم خودم رو خالی کنم؛ ولی همش نگران بودم که رسیدم خونه معلوم باشه گریه کردم، به مامانم چی بگم؟ بگم بعد هشت سال یهو برا بابام گریه می کنم؟ اونم کی؟ دقیقا روزی که بعد پنج روز دارم میره خونه؟ بگم هم باور نمی کنه اخه، هزار جور فکر و خیال میکنه 


از آزادی تا خونمون نزدیک یه ساعت راه هست تقریبا همش رو گریه کرده بودم، ولی تونستم بندش بیارم وارد خونه شدم، صدام رو کنترل کردم نذاشتم بلرزه، اشکم بند اومده بود ولی هنوز درونم یکی داشت گریه می کرد، سریع شام خوردم و نه نشده خوابیدم که گندش در نیاد ولی تو همین فاصله شک کرد نکنه مریض شدم، بعد مثل همیشه نصحیتم کرد ببشتر بخوابم باز کم خوابیدی از سر و وضعت معلومه خسته ای، چشمات هم قرمزه، الکی گفتم اره امشب کم خوابیدم برا همینه، بعدش هم بزور خوابیدم، چون زود خوابیدم سر جام نخوابیده بودم بعد یکی دوساعت بیدارم کردن که برم سر جام، قبل خواب بازم گریه کرده بودم برا همین این بار مامانم دیگه مستقیم گفت تو گریه کردی؟ بازم گردن نگرفتم اخه چی بگم؟ شاید برا فردا یه بهونه پیدا کنم فعلا ایده ندارم


الان این موقع شب اینا رو نوشتم که اروم بشم که این گریه لامصب دیگه بند بیاد


نوشته بودی "اخه مگه همینقدر مسخره ست؟" اره انگار واقعا مسخرس؛ داشتم فکر می کردم که چی بهت بگم که از غم و غصه ات کم بشه، که خوب نیست پریشاد،  پری شاد هم دوره ای ما غمگین باشه، تا به خودم اومدم دیدم خودم غرق شدم تو غم و غصه


(محمد صادق تقی دیزج)


۱۳ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

سخته، حرف زدن از این قضیه، ولی...
سال پیش، همین موقعا، خیلی اروم و خوشحال تو اتاق نشسته بودم که یهو موبایل پدرم زنگ خورد...
تنها بلوز مشکیم که مال سال اول استف شدنم تو ACM بود رو تنم کردم و شال و کلاه کردم و رفتیم بیمارستان...
خیلی عجیب بود، پدرم همش سعی میکرد نوه ها رو بخندونه، بگه چیزی نیست، از یچیز غیرمرتبط داستان تعریف کنه... همه یادشون میرفت چه مصیبتی سرشون اومده و پنج دیقه نشده نفر بعدی میرسید بیمارستان و اشک ها و زجه ها و فریادها بلند میشد...
که آخه مگه همنقد مسخره ست؟ یه پا درد کشکی بشه سرطان و سرطان بشه عفونت و عفونت بشه نمیدونم چیچی ببرنش icu و کلن دو بار بتونم از دانشگاه بدو بدو برم کرج بیمارستان که حالا یه طوری اجازه بدن خارج از ساعت ملاقات ازین لباسهای شیک و پیک تنم کنم که برم تو و دستشو بگیرم و هیچ جوابی هم ازش نشونم...
اون شب خیلی شب عجیبی بود... نمیدونستیم گریه کنیم؟ سعی کنیم کوچکترا رو آروم کنیم؟ یا که به این فک کنیم که مراسم چجوری برگزار بشه...؟
یادمه قبل امتحان پایان ترم بازیابی بود؛ ولی اصلن انگاری هیچ اهمیتی نداشت. صبحش پا شدیم و بکوب خونه رو مرتب کردیم و میوه و خرما و ...
الان یه سال میگذره... نبود پدربزرگم توی هر سفری که رفتیم حس شد؛ هر جا رفتیم و هر کاری کردیم یه فلش بک زدیم به گذشته های دور و نزدیک... خیلی سخته که ندونی قراره از آدما جدا شی... وقتی میدونی، سعی میکنی لحظه های آخر باهاش خاطره بسازی... عکس و فیلم یادگاری بگیری... نه که اخرین لحظه هات ختم بشه به بیمارستانی که، تو رو درست هم از دیگری تشخیص نمیداد...:cry:

(پریشاد بهنام‌قادر)
#دلنوشته


۱۲ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۷ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

این رو موقع فوت «ندا» خوندم و الان، با یه خبر تقریبا مشابه، همون حس نگارنده رو دارم. که چی میشه که انگار نه انگار (حداقل از نظر عاطفی باید یه چیم بشه دیگه! نه؟)


لینک خبر


پس‌نوشت: بعدا خوندم و بهم گفتن که تکذیب شده خبر. اما در اصل ماجرا تفاوتی حاصل نمی‌شه. این‌که اخبار بد حالمونو به اندازه‌ای که بدن دگرگون نمی‌کنن


(رضا عساکره)



متن فورواردی از کانال «حاشیه‌نویس»:

‏«و "اتنا" تکرار شد! " متهم 41 ساله گفت: وقتی دخترک را دیدم به چشمانم خیلی زیبا آمد!! او بلوز و شلوار به تن داشت که از او خواستم مقداری غذا را از منزلم برای خودشان ببرد! با این ترفند دختر افغانی را به منزلم بردم. من مواد مصرف کرده بودم که او را آزار دادم."


 خبر را از سایت تابناک می خوانم. بلند می شوم کمی خانه و اتاقم را مرتب می کنم. و بعد پشت میز مطالعه م می نشینم و می خواهم مدلی را طراحی کنم. و فکر میکنم بعدش بپردازم به نوشتن گزارشم برای روزنامه و بعدش هم کمی کتاب بخوانم. اما یکهو گویی زمین و زمانم ساکت می شود و از خودم می پرسم:« چند دقیقه قبل خواندی به دخترکی تجاوز شده و او را کشته اند، پس چرا انقدر راحت داری به زندگیت ادامه میدهی؟؟» بغضم را کنترل میکنم تا در این وادی احساسات منطقم را نشورد اما ترس. و ترس بدنم را میگیرد. به دوستی پیام میدهم. دوستی که سال هاست پایِ قلم و حاشیه، حاشیه شهر و قلم، گویی قسم خورده و مانده است.


 می پرسم: «برادرم مرتضی! وقتی این خبر را خواندی بعدش چه کار کردی؟ من گویی که کور و کر باشم به زندگیم ادامه دادم. و انگار اصلا "ندا" را در این مملکت قرباانی نکرده اند! تو چه کردی؟»


  از خودم که ترسیده ام هیچ. از اطرافیانمم می ترسم و حتا از عقلانیت و منطقی که همیشه توی سرم می چرخد و مانع از حضور احساسات است. گویی این رگِ احساسات باید در مشت هایت فقط جریان داشته باشد و اکسیژنش منطقی است که باید بسازی. 


و اما "منطق" همان چیزی است که همه ی آدم ها ازش می گویند. مثلا می گویند:« تو خودت مهم تر از بقیه ای» یا «خانواده اولویت داره» 

و ترس به تو می گوید  مباادا روزی برسد که منطق، بی رگ شود و احساساتش خاموش شود.

 مبادا که شاهرگِ مبارزه را بزنی و قید "دل" را بزنی.


 "ندا" های ما را بی صدا سلااخی میکنند و ما به اسم "منطق" عبور میکنیم و زندگی میکنیم. و غافل که فعل و علت رفتار و سبک زندگانی ما دقیقا همین اتفاق ها را رقم می زند. 


کاش "انسانیت" برگردد به نحوه ی زندگی شخصی ما، تا به آبادی برسیم و آنوقت دست هایمان را گره کنیم بهم تا روزی در زمینی آباد شالیِ آزادی را درو کنیم.

http://yon.ir/EhQJ4»




۰۹ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

نرم‌افزاری علیه نرم‌افزاری‌ها


چندی پیش با تکنولوژی JHipster ‌آشنا شدم که امکان ساخت خودکار یک نرم‌افزار تحت وب را مبتنی بر یک مدل داده‌ای (data model) فراهم می‌کند. نرم‌افزار تحت وب حاصل از بیشتر تکنولوژی‌های نسبتاً روز استفاده می‌کند (Spring Boot، Angular/React و غیره)، قابلیت پیکبربندی برای استفاده از انواع پایگاده داده‌های SQL و NoSQL را دارد (بدون هیچگونه برنامه‌سازی!)، و انجام تمام عملیات CRUD و جستجو بر روی نوع موجودیت‌های تعریف شده در مدل داده‌ای را ممکن می‌سازد؛ خودکار و بدون نیاز به هیچگونه برنامه‌سازی.


این تکنولوژی مرا یاد توییت خودم در بخش «توییترز» شماره یک نشریه رایانش در بهار ۹۳ می‌اندازد که در آنجا به EMF به عنوان «نرم‌افزاری علیه نرم‌افزاری‌ها» اشاره کرده بودم.


https://www.jhipster.tech


#معرفی


(مجتبی ورمزیار)



۰۸ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۷ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

موضوع انشا: اگر دست من بود، به مدت یک یا دو سال صحبت راجع به یک سری مسائل خیلی مهم را ممنوع می‌کردم


وقتی عنوان جلسه‌ی #گپ‌بزنیم رو خوندم و دیدم که نوشته «تعهد»، نمیدونم چرا، ولی اصلا حس خوبی نداشتم

فکر کنم این‌قدر راجع بهش خوندم و شنیدم و نوشتم و گفتم که لوث شده داستان

نمیدونم در جلسه چه‌ها طرح شد و بحث من این جلسه نیست

بحث من مهم‌هایی هستن که با مکرر شدن، «حوصله سر بر» شدن

پس «اگر دست من بود، به مدت یک یا دو سال صحبت راجع به یک سری مسائل خیلی مهم را ممنوع می‌کردم»

و بعد این ممنوعیت، تا قبل از کلیشه‌ای شدن دوباره، حرف‌های مهم، رنگ حرف‌های مهم دارند


پ.ن: این نوشته متهم است به فی‌البداهه نوشته شدن و محصول فکر عمیق نبودن


#دلنوشته


(رضا عساکره)


۰۶ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

#عدالت_آموزشی
#آموزش_و_پرورش
#معرفی_سایت
#Education

به "آموزش" خیلی علاقه دارم. موضوعی که روی تمام جنبه های زندگی همه ی ما تاثیر داره. خیلی وقت ها به این فکر می کنم که چه کاری براش می تونم انجام بدم. قبلا (ایام فراغت) خیلی بیشتر موضوعات Education رو در سایت های مختلف دنبال می کردم، مثلا برنامه های TED رو!
بعضی وقت ها هم برنامه هایی که برای آموزش دارم رو یادداشت می کنم.
شاید از دوستان هم کسانی باشند که به این موضوع علاقه داشته باشند؛ یکی از اون سایت ها رو معرفی می کنم.

hundred.org

شعار این سایت هست:

Discover education innovations from every continent

و هدفش اینه که ایده های آموزشی نو و جالب رو از سراسر دنیا گزارش بده. (برای 12 سال مدرسه)

کلیپ معرفی سایت:
https://www.dideo.ir/v/yt/XIrK_9pRG8A

یک نمونه از
نوآوری ها: 🇫🇮(فنلاند، هلسینکی)🇫🇮 - در این مدرسه - در این نوآوری دانش آموزان بزرگ تر و کوچک تر در گروه های درسی، به عنوان بخشی از کار مدرسه ای، دور هم جمع می شوند. دانش آموزان بزرگ تر به کمک معلم مسئولیت تدریس مبحث به کوچک تر ها را به عهده می گیرند . . .
ادامه در:

http://yon.ir/rteaching


(محمدصادق سلیمی)


۰۵ دی ۹۷ ، ۱۸:۲۳ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

امروز شاهد اتفاق عجیبی توی لابی دانشکده بودم. یکی از بچه ها داشت وندینگ ماشین را تکان میداد. حدس زدم احتمالا چیزی خریده و توی دستگاه گیر کرده، همانطور که برای خودم چند بار پیش آمده. وقتی اینطوری می شود مجبور میشوم یکی دیگر از همان خوراکی بخرم تا قبلی را هم با آن پایین بیندازد. از خودم میپرسیدم که چرا همین کار را نمیکند که دیدم سر و صدای تکان ها بیشتر شده و چند نفر دیگر هم به کمک شخص اول آمده اند. کمی طول کشید تا فهمیدم انگار با تکان دادن دستگاه خوراکی های مختلف میگیرند! حدس میزنم که اولش به این قصد دستگاه را تکان نمیدادند ولی بعدش دیدند انگار میشود اینطوری از دستگاه خوراکی گرفت. اگر حدس من درست باشد و واقعا داشتند از دستگاه دزدی میکردند (بله دزدی، دزدی فقط دست توی جیب دیگران کردن نیست، با شوخی و خنده و مسخره بازی از دستگاه خوراکی کش رفتن هم دزدی است!) برایم سوال شده که چرا نرفتم جلو چیزی بگویم؟ چرا شخص دیگری هم به آنها تذکر نداد؟ برای اینکه خودم نرفتم دو دلیل به ذهنم میرسد، اول اینکه مطمئن نبودم( و هنوز هم نیستم) که واقعا داشتند دزدی میکردند یا نه. دوم اینکه خجالت کشیدم. برای دلیل اولم پاسخم این است که قانع کننده نیست. حداقل میتوانستم بروم جلو و سوال کنم دارند چه کار میکنند! اما دلیل دومم.. نمیدانم خجالت تا چه حد میتواند برای سکوتم توجیه کننده باشد.

الان واقعا برایم سوال شده، چرا ساده از کنار چنین مسائلی رد می شوم؟(میشویم) به این فکر کرده ایم که با سکوت جلوی همه چیز ( از ساده ترین چیزها، مثل خوراکی کش رفتن چند هم کلاسی، تا چیزهای بزرگتر) ما هم شریک میشویم؟

دارم خیلی به سکوت هایم فکر میکنم!


پ.ن: ممنون میشوم اگر یکی از همان آدم های امروز بودید کامنت بگذارید و بگویید واقعا داشتید دزدی میکردید؟ آیا حواستان بود که کارتان با دزدی فرقی ندارد؟ و اگر آن موقع شما هم توی لابی بودید و از دور نظاره کردید، بگویید چرا نرفتید جلو و چیزی بگویید؟


(ناشناس)


۰۱ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۱ ۷ نظر
پیوند به این نوشته