این رو موقع فوت «ندا» خوندم و الان، با یه خبر تقریبا مشابه، همون حس نگارنده رو دارم. که چی میشه که انگار نه انگار (حداقل از نظر عاطفی باید یه چیم بشه دیگه! نه؟)
پسنوشت: بعدا خوندم و بهم گفتن که تکذیب شده خبر. اما در اصل ماجرا تفاوتی حاصل نمیشه. اینکه اخبار بد حالمونو به اندازهای که بدن دگرگون نمیکنن
(رضا عساکره)
متن فورواردی از کانال «حاشیهنویس»:
«و "اتنا" تکرار شد! " متهم 41 ساله گفت: وقتی دخترک را دیدم به چشمانم خیلی زیبا آمد!! او بلوز و شلوار به تن داشت که از او خواستم مقداری غذا را از منزلم برای خودشان ببرد! با این ترفند دختر افغانی را به منزلم بردم. من مواد مصرف کرده بودم که او را آزار دادم."
خبر را از سایت تابناک می خوانم. بلند می شوم کمی خانه و اتاقم را مرتب می کنم. و بعد پشت میز مطالعه م می نشینم و می خواهم مدلی را طراحی کنم. و فکر میکنم بعدش بپردازم به نوشتن گزارشم برای روزنامه و بعدش هم کمی کتاب بخوانم. اما یکهو گویی زمین و زمانم ساکت می شود و از خودم می پرسم:« چند دقیقه قبل خواندی به دخترکی تجاوز شده و او را کشته اند، پس چرا انقدر راحت داری به زندگیت ادامه میدهی؟؟» بغضم را کنترل میکنم تا در این وادی احساسات منطقم را نشورد اما ترس. و ترس بدنم را میگیرد. به دوستی پیام میدهم. دوستی که سال هاست پایِ قلم و حاشیه، حاشیه شهر و قلم، گویی قسم خورده و مانده است.
می پرسم: «برادرم مرتضی! وقتی این خبر را خواندی بعدش چه کار کردی؟ من گویی که کور و کر باشم به زندگیم ادامه دادم. و انگار اصلا "ندا" را در این مملکت قرباانی نکرده اند! تو چه کردی؟»
از خودم که ترسیده ام هیچ. از اطرافیانمم می ترسم و حتا از عقلانیت و منطقی که همیشه توی سرم می چرخد و مانع از حضور احساسات است. گویی این رگِ احساسات باید در مشت هایت فقط جریان داشته باشد و اکسیژنش منطقی است که باید بسازی.
و اما "منطق" همان چیزی است که همه ی آدم ها ازش می گویند. مثلا می گویند:« تو خودت مهم تر از بقیه ای» یا «خانواده اولویت داره»
و ترس به تو می گوید مباادا روزی برسد که منطق، بی رگ شود و احساساتش خاموش شود.
مبادا که شاهرگِ مبارزه را بزنی و قید "دل" را بزنی.
"ندا" های ما را بی صدا سلااخی میکنند و ما به اسم "منطق" عبور میکنیم و زندگی میکنیم. و غافل که فعل و علت رفتار و سبک زندگانی ما دقیقا همین اتفاق ها را رقم می زند.
کاش "انسانیت" برگردد به نحوه ی زندگی شخصی ما، تا به آبادی برسیم و آنوقت دست هایمان را گره کنیم بهم تا روزی در زمینی آباد شالیِ آزادی را درو کنیم.
http://yon.ir/EhQJ4»