سخته، حرف زدن از این قضیه، ولی...
سال پیش، همین موقعا، خیلی اروم و خوشحال تو اتاق نشسته بودم که یهو موبایل پدرم زنگ خورد...
تنها بلوز مشکیم که مال سال اول استف شدنم تو ACM بود رو تنم کردم و شال و کلاه کردم و رفتیم بیمارستان...
خیلی
عجیب بود، پدرم همش سعی میکرد نوه ها رو بخندونه، بگه چیزی نیست، از یچیز
غیرمرتبط داستان تعریف کنه... همه یادشون میرفت چه مصیبتی سرشون اومده و
پنج دیقه نشده نفر بعدی میرسید بیمارستان و اشک ها و زجه ها و فریادها بلند
میشد...
که آخه مگه همنقد مسخره ست؟ یه پا درد کشکی بشه سرطان و سرطان
بشه عفونت و عفونت بشه نمیدونم چیچی ببرنش icu و کلن دو بار بتونم از
دانشگاه بدو بدو برم کرج بیمارستان که حالا یه طوری اجازه بدن خارج از ساعت
ملاقات ازین لباسهای شیک و پیک تنم کنم که برم تو و دستشو بگیرم و هیچ
جوابی هم ازش نشونم...
اون شب خیلی شب عجیبی بود... نمیدونستیم گریه
کنیم؟ سعی کنیم کوچکترا رو آروم کنیم؟ یا که به این فک کنیم که مراسم چجوری
برگزار بشه...؟
یادمه قبل امتحان پایان ترم بازیابی بود؛ ولی اصلن
انگاری هیچ اهمیتی نداشت. صبحش پا شدیم و بکوب خونه رو مرتب کردیم و میوه و
خرما و ...
الان یه سال میگذره... نبود پدربزرگم توی هر سفری که رفتیم
حس شد؛ هر جا رفتیم و هر کاری کردیم یه فلش بک زدیم به گذشته های دور و
نزدیک... خیلی سخته که ندونی قراره از آدما جدا شی... وقتی میدونی، سعی
میکنی لحظه های آخر باهاش خاطره بسازی... عکس و فیلم یادگاری بگیری... نه
که اخرین لحظه هات ختم بشه به بیمارستانی که، تو رو درست هم از دیگری تشخیص
نمیداد...:cry:
(پریشاد بهنامقادر)
#دلنوشته
پدربزرگ من هم عیدفطر امسال را برای خداحافظی انتخاب کرد
جز صبر، کار دیگری که از دستم بر میآمد، بیتابی بود.
اما اندوه مادربزرگم، به من مشق صبر میکرد.
و الان با یادش سری تکان میدهم و مرور سریع خاطرات و سر تکاندادنی دوباره
خدایشان بیامرزد