سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است


دیروز موفق به دیدار ۸ نفر از بزرگتر‌های فامیل بودیم. منجمله سه تا از عمه‌های بابا، و دو تا از خاله‌های مادربزرگم. بافت خانوادگی ما به شکلی است که این بزرگتر ها را تقریبا ماهی یکبار می‌بینیم (معمولا دوستانم از این مطلب متعجب می‌شوند). سه نفر دیگر هم، عمه‌ها و خاله‌های پدربزرگم بودند. «عمه ایران» و «خاله جون مَلی» (خاله جان ملیحه) را اگر هم دیده بوده باشم، در دوران کودکی بوده و چهره‌شان برایم تازگی داشت. دو پیرزن سالخورده، اما بی نهایت پر مهر، با نشاط، با صفا، و با معنویت. با همان خانه‌های تمیز و مرتب قدیمی و حیاط‌های پر روح. از دیدنشان آن قدر کیف کردم و پیوسته لبخند بر لب داشتم، که گونه‌هایم درد گرفت. هنوز هم قربون صدقه‌هایی که باباعباس (پدربزرگم) و عمه ایران – که هر دو ۷۰-۸۰ سال را رد کرده اند – برای یکدیگر می‌رفتند را به یاد می‌آورم، دلم قنج می‌رود! همه‌ی این‌ها یک طرف؛ برق خوشحالی چشمانشان و ذوقشان از آمدن میهمان را که می‌دیدی، شادی قلبی‌ات مضاعف می‌شد و منزلت و ثواب صله‌ی ارحام را که سفارش موکد دینی است، احساس می‌کردی.
بزرگترها نعمت‌هایی هستند که شاید برای مدت زیادی نزد ما نباشند. قدرشان را بدانیم.

(مجتبی فیاض‌بخش)


# دلنوشته   

۰۷ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

روزهاى آخر سال با خودم می‌نشینم به حساب کردن. امسال چقدر کارهایى انجام دادم که درست بودند و چقدر اشتباه. می‌نشینم به محاسبه‌ى خودم. بعد از اینکه حساب کردم، با خودم فکر می‌کنم خب سال جدید را چه کنم که عدد آخرم سال بعد بزرگ‌تر باشد و...

اما امسال آخر سال، یک دل‌گرفتگى خاصى دارم. امسال راستش با سال‌هاى پیش فرق‌هاى عجیبى داشت. امسال به خیلى چیزها شک کردم که شاید سال پیش این موقع حتى فکر شک کردن بهشان هم در سرم نمی‌چرخید. که البته شک مرحله‌ى خوبیست اما ایستگاه خوبى نیست.

ولى تهِ همین تلخى‌ها و تردیدها و ناراحتى‌ها یک چیزى هست که شیرینى‌اش را احساس میکنم. نمی‌دانم امید من است براى بهتر شدن شرایط یا که واقعاً این‌ها مسیر سامان گرفتن اوضاع هستند. خلاصه که خدایا، «گفتى بیا زندگى خیلى زیباست، دوییدم!» از این به بعد هم چاره‌اى نیست و خواهم دوید. شاید یک روز بفهمم... :)


(سحر زرگرزاده)


# دلنوشته   

۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه امشب خورشید بار دیگر از نقطه اعتدال بهاری در نزدیکی گامای حمل گذشت.

در پایانه مسافربری همدان روی صندلی آخر یک ردیف چهارتایی فلزی سرد نشسته‌ام و اتوبوسم تا دقایقی دیگر حرکت می‌کند.

تلویزیونی از دور دارد ثانیه‌های مانده تا لحظه گذر را می‌شمارد. اندکی استرس برایم می‌آفریند و بسیاری ناراحتی، انقدر که گوش‌هایم را داغ کرده.

در این لحظه، سال کهنه جایش را به سال از راه‌آمده داد. قلبم آرام می‌گیرد و حالا آن اندک اضطراب نیز به ناراحتی این تنهایی بدل می‌شود.

بزرگی سالن به حقارت من طعنه می‌زند. با چشم دنبال کسی می‌گردم که سال بسیار نو را به او تبریک بگویم. خیلی دورتر خانومی قرآن به دست، بچه کوچک ده دوازده ساله اش را احتمالاً به مبارکی عید به آغوش گرفته و او را می‌بوسد.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که نام مادرم روی صفحه تلفنم نقش بست. وقتی که احتمالاً عزیزترینِ دوستانم هرگز به من فکر نمی‌کردند، دستش را داخل این چاه آورد و به سرم کشید. بیرونم نیاورد، کمتر دست او را می‌گیرم ولی گرمای دستش جانی دوباره به گرفتار این تاریکِ سرد بخشید.

حالا تنها به تو میندیشم. ای خاستگاه گریه‌های کودکی ام!

حالا بازمی‌گردم به دورترین جایت، به بعد غریب و بعید ندامتگاهت.


السلام علی امّی! اوّل الاَوطان و آخِر المنافی.

سلام بر مادرم! اولینِ وطن‌ها و آخرینِ تبعیدگاه‌ها.

محمود درویش


(محمدقاسم نیک‌صفت)


۰۳ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۹ ۲ نظر
پیوند به این نوشته