ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه امشب خورشید بار دیگر از نقطه اعتدال بهاری در نزدیکی گامای حمل گذشت.
در پایانه مسافربری همدان روی صندلی آخر یک ردیف چهارتایی فلزی سرد نشستهام و اتوبوسم تا دقایقی دیگر حرکت میکند.
تلویزیونی از دور دارد ثانیههای مانده تا لحظه گذر را میشمارد. اندکی استرس برایم میآفریند و بسیاری ناراحتی، انقدر که گوشهایم را داغ کرده.
در این لحظه، سال کهنه جایش را به سال از راهآمده داد. قلبم آرام میگیرد و حالا آن اندک اضطراب نیز به ناراحتی این تنهایی بدل میشود.
بزرگی سالن به حقارت من طعنه میزند. با چشم دنبال کسی میگردم که سال بسیار نو را به او تبریک بگویم. خیلی دورتر خانومی قرآن به دست، بچه کوچک ده دوازده ساله اش را احتمالاً به مبارکی عید به آغوش گرفته و او را میبوسد.
چند دقیقهای نگذشته بود که نام مادرم روی صفحه تلفنم نقش بست. وقتی که احتمالاً عزیزترینِ دوستانم هرگز به من فکر نمیکردند، دستش را داخل این چاه آورد و به سرم کشید. بیرونم نیاورد، کمتر دست او را میگیرم ولی گرمای دستش جانی دوباره به گرفتار این تاریکِ سرد بخشید.
حالا تنها به تو میندیشم. ای خاستگاه گریههای کودکی ام!
حالا بازمیگردم به دورترین جایت، به بعد غریب و بعید ندامتگاهت.
السلام علی امّی! اوّل الاَوطان و آخِر المنافی.
سلام بر مادرم! اولینِ وطنها و آخرینِ تبعیدگاهها.
محمود درویش
(محمدقاسم نیکصفت)
جای ما هم تشریف بیارید