|بسم الله|
نمیدونم... نباید سختش کرد... .
من فقط دو ترمه که اینجام؛ اینجایی که نمونهی کوچیکشدهی یه جامعهی واقعیه... خوبی و قشنگی و مهربونی کم ندیدم. آدمایی رو دیدم که بخاطر تعلق خاطری که به این دانشکده و آدماش دارن، با دل و جون برای برگزاری یه ایونت، یا بهعنوان TA یک درس، زحمت میکشن. سال بالاییها و سرگروههایی رو دیدم که خوب و بدِ تجربههاشون رو باهامون درمیون میذارن، تا بهتر بتونیم مسیر دانشجوییمون رو طی کنیم. دوستایی رو دیدم که از ته قلبشون برای خوشحال کردن همدیگه کارای قشنگی انجام میدن. آدمایی رو دیدم که بدون چشمداشت حاضرن بهت کمک کنن و دانششون رو ازت دریغ نمیکنن... .
اما خیلی غمانگیزه، که گاهی همین جامعه، چقدر میتونه بیرحم باشه. چقدر بده که درسهایی که میگذرونیم، در کنار این که ابزاری هستن برای ارتقای ما از جهت علمی، بعضی وقتا نمیتونن کمکمون کنن که آدمای بهتری هم باشیم؛ حتی بدتر از اون، گاهاً باعث میشن ارزشهامونو زیر پا بذاریم... از زیر بار مسولیت شونه خالی بکنیم... منفعتِ موقتمون رو به هر چیز دیگهای برتری بدیم... و نهایتاً، برخوردی ازمون سر بزنه که بههیچوجه شایستهی ما نباشه؛ بهعنوان افرادی که بههرحال میشه گفت تا حدودی نخبههای جامعه:)) حساب میشیم!
مینویسم، تا قبل از هر کسِ دیگهای، خودم یادم بمونه که یه روزی از یه همچین چیزی ابراز ناراحتی کردم؛ نشه که یه موقع خودمو تافتهی جدابافته ببینم:)) و امیدوارم تا وقتی که به سال اخر میرسم، این تلخیها، بیشتر از خوبیای آدمای این دانشکده تو ذهنم موندگار نشه... که چقد حیف میشه...:(
پ.ن. لازم به یادآوری نیست که چیزایی که گفتم، مطلق نیستن دیگه:))
#دلنوشته
(ارغوان رضوانى)