سختش نکنیم

جایى براى ساده‌تر حرف زدن بچه‌هاى دانشکده کامپیوتر شریف

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است



|بسم الله|


نمیدونم... نباید سختش کرد... .

من فقط دو ترمه که اینجام؛ اینجایی که نمونه‌ی کوچیک‌شده‌ی یه جامعه‌ی واقعیه... خوبی و قشنگی و مهربونی کم ندیدم. آدمایی رو‌ دیدم که بخاطر تعلق خاطری که به این دانشکده و آدماش دارن، با دل و جون برای برگزاری یه ایونت، یا به‌عنوان TA یک درس، زحمت می‌کشن. سال بالایی‌ها و سرگروه‌هایی رو دیدم که خوب و بدِ تجربه‌هاشون رو باهامون درمیون می‌ذارن، تا بهتر بتونیم مسیر دانشجویی‌مون رو طی کنیم. دوستایی رو دیدم که از ته قلبشون برای خوشحال کردن همدیگه کارای قشنگی انجام می‌دن. آدمایی رو دیدم که بدون چشم‌داشت حاضرن بهت کمک کنن و دانششون رو ازت دریغ نمیکنن... .

 اما خیلی غم‌انگیزه، که گاهی همین جامعه، چقدر می‌تونه بی‌رحم باشه. چقدر بده که درس‌هایی که می‌گذرونیم، در کنار این که ابزاری هستن برای ارتقای ما از جهت علمی، بعضی وقتا نمی‌تونن کمکمون کنن که آدمای بهتری هم باشیم؛ حتی بدتر از اون، گاهاً باعث می‌شن ارزش‌هامونو زیر پا بذاریم... از زیر بار مسولیت شونه خالی بکنیم... منفعتِ موقتمون رو به هر چیز دیگه‌ای برتری بدیم... و نهایتاً، برخوردی ازمون سر بزنه که به‌هیچ‌وجه شایسته‌ی ما نباشه؛ به‌عنوان افرادی که به‌هرحال می‌شه گفت تا حدودی نخبه‌های جامعه:)) حساب می‌شیم!


می‌نویسم، تا قبل از هر کسِ دیگه‌ای، خودم یادم بمونه که یه روزی از یه همچین چیزی ابراز ناراحتی کردم؛ نشه که یه موقع خودمو تافته‌ی جدابافته ببینم:)) و امیدوارم تا وقتی که به سال اخر می‌رسم، این تلخی‌ها، بیشتر از خوبیای آدمای این دانشکده تو ذهنم موندگار نشه... که چقد حیف میشه...:(


پ.ن. لازم به یادآوری نیست که چیزایی که گفتم، مطلق نیستن دیگه:))


#دلنوشته 

(ارغوان رضوانى)


۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۶ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

محمدرضا شعبانعلی معلم دلسوز نسل ماست. نه به رتبه‌ی یک کنکور بودنش بالید و نه به حفظ بودن قرآن و نهج‌البلاغه در سن چهارده‌سالگی و نه به مدیر بودنش نه به مشاوره دادنش به تعداد بسیار زیادی از شرکت‌های کشورمان. او به من یاد داد فرق ذکر و ورد چیست. ورد را میخوانی که کسی دست در عالم بزند و کاری بکند و ذکر یعنی یاد کردن. به یاد می‌آوری درد و مسوولیت انسان بودن را و آستین بالا میزنی و کار میکنی. او به من یاد داد که ما معمولا میوه‌های زیبای زندگی را بدون دادن هزینه‌های آن‌ها میخواهیم. او به من یاد داد که دکترا نمیخواند چون در کارخانه‌ی بنز دیده است که با لیسانس بنز میساخته‌اند. مدیر شده و بعدها فهمیده است که ... متن زیر را لطفا بخوانید. محمدرضا‌ی شعبانعلی در مورد اوضاع امروز کشور نوشته است و شاید دیدگاه او را آموزنده بیابید(از روی عنوان قضاوت نکنید).

https://goo.gl/ZYp4eu


(میلاد آقاجوهری)


# تجربه    # دیدگاه   

۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر
پیوند به این نوشته

این روزا از تیم ملی و افتخاراتش و "حیف شد"ها و "ای کاش این توپه گل میشد"ها زیاد میبینیم و میخونیم و میشنویم و واقعن هم دروغ نیستن...

ولی من اخر بازی، موقع دیدن اشک بازیکنا، یچیزی حسابی فکرمو مشغول کرده بود...

میخوام بعد مدتها، سختش نکنم...

اینکه "وضع خرابه" به نظرم واضحه و هیچ توضیحی نمیخواد از دلار گرفته تا سیاست های اشتباهی که حتا من که هیچی ازین چیزا حالیم نمیشه هم متوجه یه سری اشتباهات میشم،

اما واقعن، "ایران" چیه؟ "ایران" کجاست؟

#ایران همون چیزیه که به خاطرش تو دقیقه ی چهل و پنج بازی با پرتغال اشک میریزیم، ایران همون چیزیه که با دیدن اشک تیم ملیمون دلمون میلرزه، ایران همون حسیه که وقتی میبینی همه ی دنیا به از دست دادن این تیم ابراز ناراحتی میکنن سرت رو بالا میگیری و میگی "اره، ما اینیم..."

مردم من گناهی نکردن که تو این شرایط باشن، تو این درد و رنج زندگی کنن و اینطوری حقشون خورده بشه...

اینکه شرایط کی درست میشه رو نمیدونم، اینکه اینجا نمیشه زندگی کرد رو ولی متاسفانه دارم کم کم درک میکنم اما قبولش برام خیییلی سخته... خیلی سخت تر از پذیرفتن هرچیزی توی دنیا.

من عاشق سرود ملی ایرانم، به طور عجیبی هروقت پخش میشه (و واقعن به کلماتش فکر میکنم) مو به تنم سیخ میشه، من عاشق اهنگ سالار عقییلیم وقتی میگه "اگر دل تو را شکستند، تو را به بند کینه بستند، چه عاشقانه بی نشانی، که پای درد تو نشستند..."

آرزوی قلبیم اینه که همینجا باشم و مردمم رو خوشحال ببینم، که مثل این روزا نبینم مردم از هر فرصتی استفاده میکنن تا که فقط "شادی" هم رو ببینن...

مردم من حق دارن بخندن... مردم من حق دارن زندگی کنن... و ما همون مردمیم... دوستایی که روز و شب کنارشون میخندیم، خانواده ای که ندیدنشون حکم مرگ رو برامون داره و ادمهای احتمالن نااشنایی که برامون افتخار افرینی میکنن...

ای کاش یادمون باشه همونقد که موقع افتخارافرینی ها هشتگ #ماقهرمانیم و #ماباهمیم رو سر میدیم، موقع ناراحتیا هم هوای همدیگه رو داشته باشیم... قطعن یه سریا تو این فشار سیاسی و اقتصادی دارن جون میدن...

فوتبال قشنگه، حیفه صعود نکردیم و حیفه که جام جهانی ما رو از دست داد و امیدواریم توی آسیا غوغا کنیم (که بعیدم نیست)، ولی، هنوز یه سری آدما، جای خوابشون توی خیابوناست و هنوز نمیتونن یه لیوان شیر و یه کاسه میوه جلوی بچه هاشون بذارن...

من #ایرانی ـم و بدم میاد وقتی جلوم از ایران بد میگن، چون من همینم و به مردم سرزمینم افتخار میکنم...


(پری‌شاد بهنام قادر)


# دلنوشته   

۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۷ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

«جزازکل»


[روز آخر نمایشگاه کتاب، حوالی ظهر، طبقه ۵ دانکشده]

امیرعلی رو یک دفعه‌ای دیدم،

- میای بریم نمایشگاه کتاب؟

- چرا که نه، بریم.

[همان روز، داخل مترو]

همین جوری  که داشت پیشنهادهای بچه‌ها رو از توی اینستاگرام می‌خوند با خنده گفت: «دو تا از بچه‌ها جزازکل (jazaazkel) رو پیشنهاد دادن.»

- چی:؟

- جزء از کل (joz-az-kol) :)

- آهان :))

[باز هم همان روز، ساعت ۹، در سرمای باران تئاتر شهر]

در ته‌دیگ‌های نمایشگاه نیافته بودیمش، اما مصمم بود که:

- آدم بعضی وقت‌ها دوست داره یه کاری رو انجام بده.

- پس من دیگه حرفی نمی‌تونم بزنم :-“


[سه‌چهار روز بعد، طرف‌های ظهر، باز هم طبقه ۵ام]

- این هم خدمت شما

در تعجب از لطفش و حجم کتاب (و در عین حال سبک بودنش) مانده بودم.

[یک ساعت بعدتر، درازکش زیر درخت‌های پارک ملت، در حالی که ۵۰-۶۰ صفحه‌اش را در راه جلو رفته بودم]

عجب کتابیه این کتاب، عجب کتابیه این کتاب...


[یک  شنبه‌ای از هفته‌های بعد، کلاس۷۲۶ خالی‌شده]

راست گفته بود مترجم، هر چه قدر جلوتر می‌رفتم، می‌دیدم باز هر صفحه‌اش جمله‌ای دارد که می‌تواند نقل (و ماندگار) شوند.

(هم‌زمان با قلم، موبایل‌ام را در میارم تا رقیب قدیمی‌اش، کتاب را، در خودش تبلیغ کنم. متاسفانه بعدها فقط نیش و کنایه‌اش ماند!)


و اما امروز، در میانه امتحان‌ها پایانی، به پایان کتابی رسیدم که با خواندنش، در عین لذت، درد کشیدم، بسیار... 

بخشی از داستان زندگی‌ام، زندگی‌مان، که هم‌چنان جرئت نمی‌کنیم رک در موردش حرف بزنیم را با جزئیات بیان کرده بود.

به بیان دیگر، نهایت «سختش نکردن» بود. در این میان اما از آفرینش هیجان، حیرت و شادی از دریچه اغراق چارلی چاپلین‌طور دریغ نمی‌کرد.


ترجمه روان «جزء از کل» توسط نشر چشمه با بهترین کیفیت به چاپ سی‌ام رسیده است، کتابی که علی‌رغم قیمت و حجم بالا، ارزشش را داشت. ارزشش را دارد....


پ.ن: در فرایند خواندن این کتاب به اهمیت داشتن یک بوکمارک خوب و گیگلی پی‌بردم، به شما هم توصیه می‌کنم :)


(آرش پوردامغانی)


# پیشنهاد    # کتاب   

۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

دوگانگی اپلایی!


به عنوان کسی که امسال اپلای نمی کنه، فرآیند اپلای تعدادی از دانشجوهارو دیدم. خیلی کار پر دردسر و پرجزییاتی هست ولی چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود: تفاوت بچه ها نسبت به مسائلی که قبلاً درگیرش بودند و هنوز هم هستند، وقتی که چهارپای مد نظر (!) از پل گذشت.
به عبارت دیگر از دید یک ناظر بیرونی، حس می‌کنم برای خیلی‌ها دوگانگی شخصیتیِ نازیبایی بعد از این فرآیند به وجود می‌آید.

1- تفاوت در نمره و ((رفتار نمره ای))

خب این مورد بدیهی است. یعنی دانشجویی که میخواد اپلای کنه و نمره دو ترم آخرش در این فرآیند تاثیری نداره درس هم کمتر از قبل میخونه تا به کارهای اپلای برسه. ولی مورد قابل توجه در این فرآیند، سرزنش شدن غیراپلایی‌ها توسط اپلایی‌ها به خاطر درس خوندن شون هست. یعنی همون کسی تا دیروز درس میخوند امروز که دیگه اهمیت نمره هاش براش کمتر شده به دیگران خرده میگیره که فلان چیز چه اهمیتی داره؟ یا همون چیزی که تا دیروز براش کلی اهمیت داشت، امروز از مهم شمرده شدن اون توسط بقیه ابراز ناراحتی میکنه ...

2- ((سختی امتحانات و تمدید تمرینها))

در نگاه اول موضوعات ((سختی امتحانات و تمدید تمرینها)) آن‌چنان ربط مستقیمی به فرآیند اپلای نداره. علاوه بر اون بحث ها در مورد خوب/بد بودن و لازم بودن/نبودنِ تمدید بسیار است. تناقض ولی اونجاست که ما که دانشجوی یک درسی بودیم و یک درسی رو قبلا چه خوب چه بد، ولی با همین روال جاریِ تمدیدها یا همین درجه سختی پاس کردیم، به محض اینکه به ((سنِ اپلای)) می‌رسیم، از آسان بودن سطح دروس و زیادی تمدیدها سخن میگوییم. اگر نقصی در سیستمی وجود داشته باشد، نیاز به اصلاح دارد و قطعاً هر اصلاحی باید از جایی شروع شود. ولی وقتی این اصلاحات تنها در پایان دوران تحصیل شروع شوند، فارغ از نظر شخصی من در این موارد، برای منِ نوعی این سوال را ایجاد می‌کند که چرا این دسته خاص اپلایی‌ها آن موقع که اهمیت نمره برایشان بیشتر بود، از این تمدیدها استفاده می‌کردند یا برای آسان‌تر شدن درس تلاش می‌کردند ولی الان برعکس سعی در جهت مخالف دارند؟

3- دگران کاشتند و ما خوردیم، ...!

در حین فرآیند اپلای بچه ها از اطلاعات فارغ‌التحصیلان دوره گذشته استفاده می‌کنند که تا به امروز هر سال برای دوره بعدی قابل دسترس بوده. تفاوتی که امسال با سال‌های قبل داره (اگر اشتباه نکنم) این است که امسال انبوهی از دلایل آمده که اطلاعات امسال را به سال پایینی ها ندهند یا خیلی کم کنند و بدهند. خلاصه اونطوری که قبلاً امسالی‌ها از اطلاعات پارسالی‌ها استفاده کردند، دیگه نمی‌خواند سال‌‌بعدی ها از اطلاعات خودشان استفاده کنند. حکایت این است که ((دگران کاشتند و ما خوردیم)) حالا که نوبت اینه که((ما بکاریم و دیگران بخورند))، ولی چون سود مستقیمی برای ما ندارد، نکاریم ...


(به نظر یک ۹۳ ای)

#دلنوشته


۰۴ تیر ۹۷ ، ۲۰:۴۹ ۱ نظر
پیوند به این نوشته

بسمه
پیش میاد بعضی وقتا برامون که دنبال یه چیزی نمیگردیم اما اون چیزه رو بهمون میدن! و چقد می‌تونه خوب باشه :)

شاعر می‌فرماد که:
"Beliefs, they're the bullets of the wicked"
در وصفش گفته شده:
"Evil people often hide themselves behind beliefs or ideals to convince people they should attack others"
فضای شعر کلا راجع به جنگ و ایناس، سمپلی هم که اونی که شعرو معنی کرده براش آورده هیتلره (در مثل مناقشه نیست دیگه اوکی؟)
اما قشنگ میشه فرموده شاعر رو با حداقل دخل و نصرف، خیلی جاها به کار برد.

مطمئن نیستم اما شاید یه همچین دیدی به یه سری حرفا و کارای یه سری آدما و گروه‌ها(قطعا منظورم این نیست که اینا ثابت و مشخصن) تو یه سری موقعیت‌ها بهمون کمک کنه :))

(محمدرضا طالبی)


# دیدگاه   

۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۰ ۰ نظر
پیوند به این نوشته

سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد.

روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخره دیگر پریدن و پناه‌ گرفتن، و روزهای جنگ‌های سرنوشت‌ساز پایان یافته.

و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، غاده چمران با لحنی شکسته، داستانی روایت می‌کند؛ 

داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمهٔ عشق گفت و رفت به سوی کلمهٔ بی‌نهایت.

سال‌ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام‌ گرفت می‌گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می‌کند؛ 

مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین، به خلوص.


۳۱ خرداد مصادف است با سال‌روز شهادت دکتر مصطفی چمران، مردی که زندگی پرفراز و نشیبی داشت، سراسر شیدایی و دل‌دادگی.

و از آن روز هرسال بهارها با پایان چمران پایان می‌گیرند.


سری کتابی از انتشارات «روایت فتح» به نشر رسیده با نام زیبای «نیمهٔ پنهان ماه» که اگر آن را بخوانید هنر نام‌گذاریش را هم تحسین خواهید کرد و جلد نخست آن به مصطفی چمران اختصاص یافته. خود را از لذت مطالعه آن محروم نکنید! چه بسا اگر بنده را از نزدیک بشناسید می‌توانید آن را از من نیز هدیه بگیرید :)

برشی از این کتاب نازک را در پی آورده‌ام:


خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی! عصر که داشتم کنار کارون قدم می‌زدم احساس کردم این‌قدر دلم پر است که می‌خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی‌توانم خودم را خالی کنم.

مصطفی گوش می‌داد. گفتم: آن‌قدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می‌آمدی نمی‌توانستی مرا تسلّی بدهی.

او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ‌تر از من نیاز داری و آن عشق خداست. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ‌چیز راضی نکند. [راوی متن البته بیشتر اعتقاد به عشق‌هایی از جنس گوشت و خون دارد تا خیال و ایمان!] حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم.

من در آن لحظه متوجّه کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم.

مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلو پایش خیلی ناراحت شد، دوید دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می‌آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی‌گوید، چشم‌هایش را بسته، همین‌طور بود.

مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم.

خیال کردم شوخی می‌کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟

گفت: نه! من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم. گفتم: مصطفی من رضایت نمی‌دهم و این دست شما نیست.

و او اصرار می‌کرد که: من فردا از این‌جا می‌روم و می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد.

آخر رضایتم را گرفت و خودم نمی‌دانستم چرا راضی شدم. نامه‌ای هم داد که وصیتش بود و گفت: تا فردا باز نکنید.


#کتاب

(محمدقاسم نیک صفت)


۰۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
پیوند به این نوشته