استوری نگذاشتم، ولی هستم...
با خرید بلیط کم کم متوجه میشوی چیزی به عزیمت باقی نمانده است. کارهای نکرده را به یاد میآوری و برای کارهای که تا پیش از حرکت قصد داری انجام بدهی برنامهریزی میکنی . نزدیکتر که میشوی طمع دوری زیر زبانت میآید. میخواهی همه آنهایی که مدتها دمخورشان بودهای را ببینی، مخصوصاً به بهانه رفتن و خداحافظی. میخواهی گپی بزنی، خاطرات گذشته را مرور کنی و با یک عکس یادگاری زیبا کار را به اتمام برسانی. روزهای آخر حتی خوابیدن به نظر کاری بیهوده میآید، چون میتوان این وقت را صرف دیدن عزیزان و آشنایان کرد. کم کم سیر عرفانی پست و استوریهایی که در اینستا خواهی گذاشت در ذهنت نقش میبندد، پرده اول، پرده دوم، دیدار خانوادگی، دیدار دوستان دبیرستان، دیدار رفقای اینوری، دورهمی رفقای آن طرفی و احتمالاً حسن ختامی دراماتیک با بالا رفتن از پلهها، یک تکانِ دست و تمام... اما صبر کن... یک جای کار میلنگد... .
(ادامه در ویرگول...)
https://virgool.io/@rasoul.am1376/استوری-نگذاشتم-ولی-هستم-kcjbdp3ygcfm
(رسول اخوان مهدوی)