۱) وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِی الْمَوْتَىٰ ۖ قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ ۖ قَالَ بَلَىٰ وَلَٰکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی ۖ  ... ۚ وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ (بقره ۲۶۰)
- حضرت ابراهیم (ع) از خدا درخواست کرد که چگونگی زنده شدن پس از مرگ را به او نشان دهد. خداوند به او گفت مگر ایمان نیاورده‌ای؟ گفت می‌خواهم قلبم مطمئن شود ... و بدان خداوند قادر و حکیم است.

۲) قَالَ رَبِّ أَنَّى یَکُونُ لِی غُلَامٌ وَکَانَتِ امْرَأَتِی عَاقِرًا وَقَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبَرِ عِتِیًّا / قَالَ کَذَلِکَ قَالَ رَبُّکَ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ وَقَدْ خَلَقْتُکَ مِن قَبْلُ وَلَمْ تَکُ شَیْئًا (مریم ۸ و ۹)
- حضرت زکریا (ع) در مناجات خود از خدا درخواست فرزند می‌کند و درخواست او اجابت می‌شود. حضرت زکریا از خدا می‌پرسد این امر چگونه ممکن است؟ خداوند پاسخ می‌دهد که این کار برای منی که تو را از عدم آفریده‌ام کاری سهل است.

۳) أَوْ کَالَّذِی مَرَّ عَلَىٰ قَرْیَةٍ وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىٰ یُحْیِی هَٰذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا ۖ فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ ۖ قَالَ کَمْ لَبِثْتَ ۖ قَالَ لَبِثْتُ یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ ۖ قَالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عَامٍ ... فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بقره ۲۵۹)
- عُزیر نبی (ع) از بیت‌المقدس ویران شده می‌گذشت. فکری از خاطرش گذشت که چگونه چنین ویرانی آباد می‌شود. خداوند صد سال او را میراند و سپس زنده کرد. ندا بر وی آمد که چقدر درنگ کردی؟ گفت یک روز یا بخشی از یک روز. فرمود صد سال ... وقتی حقیقت بر او آشکار شد گفت دانستم خداوند بر هر کاری توانا است.


منم می‌خوام راجع به همین توانایی ذات حق حرف بزنم. راجع به شک. تقریباً یک ماه پیش بود که به مشکلی خوردم که بسیار ریز ولی در عین حال بسیار حل ناشدنی به نظرم می‌اومد. یه روز، نمی‌دونم به چی فکر می‌کردم که یهو از ذهنم عبور کرد خدا می‌تونه مشکل منو حل کنه؟ (من به تمام آموخته‌های قرآنیم و حکایات معجزات الهی ایمان داشتم ولی توی یه لحظات خیلی کوتاهی یه چیزایی از ذهن آدم رد می‌شه که دست خودش نیست. سه تا نمونه از پیامبرای خدا آوردم که بگم اونا که پیامبر بودن هم یه وقتایی یه همچین سوالایی میومد تو ذهنشون. من که جای خود دارم) با خودم گفتم من این همه درس خوندم. این همه میگم عقل عقل. توانایی خدا جای خود ولی اگه یهو یه همچین مشکلی رو حل کنه پس تکلیف علم و قاعده چی می‌شه؟ با عقل و منطق جور درنمیاد اصلا.

خب اولین چیزی که در جواب به خودم گفتم این بود که معلومه که می‌تونه ولی تو چه گلی به سر خالقت زدی که توقع حل مشکل داری ازش؟ همین که با این همه خرابکاری که تا الان کردی از هستی ساقط نشدی برو خدا رو شکر کن. ولی این ذهن لعنتی بعضی وقتا به یه چیزایی گیر میده که نمیشه راحت قانعش کرد. حالت اون روزم مثل اون تیکه آیه اول بود که خدا جون، من مخلصتم ولی «می‌خواهم قلبم مطمئن شود». شاید یک یا دو روز گذشت که در کمال ناباوری مشکلم حل شد. من قدم از قدم برنداشته‌بودم برای حلش ولی رفته‌بود، آب شده بود رفته‌بود تو زمین.

ماجرا به همینجا ختم نشد. از اون روز توی موقعیت‌های مختلف چیزایی یادم می‌افته که بعد چمیدونم ده سال تازه دارم می‌فهمم حکمت فلان اتفاق چی بوده و وقتی یه نگاه به دور و برم می‌ندازم و مقایسه می‌کنم با اون موقع می‌بینم خدا خیلی حواسش بهم بوده و من چقدر حواسم به هیچی نبوده. حالا هم داره یادم می‌ندازه که بنده فراموش‌کار من، درسته یه وقتایی بوده که تو یه قدم هم به سمت من نیومدی ولی من هر بار چه تو اومدی چه نیومدی دوییدم سمتت و یه جوری چیزا رو دقیق پشت هم چیدم تا نه چیزی که خواستی، بلکه صد برابر بهترش نصیبت بشه. متوجه می‌شم چه بسیار بلاهایی که سرم اومده و من ندای شکایت سر دادم ولی حالا می‌بینم چقدر صبور لبخند می‌زده می‌گفته ولی تو که چیزی نمی‌دونی، صبر داشته باش.

دلیلی که رفتم سراغ نوشتن این مطلب این بود که دوباره این روزا یه سری اتفاقات عجیبی برام افتاد. شک کردم که از سمت خودشه یا نه. با دل شکسته بهش گفتم برام یه نشونه بفرست و اونم فرستاد. بعد بهش گفتم خب تو که می‌دونی من نمی‌تونم. خودت دادی، خودت هم درستش کن که «زمین بر من تنگ آمده‌است با همه پهناوریش» (یعنی گفتم هر چی قسمتته ولی اگه درستش کنی چه بهتر😄). حالا می‌خواستم درخواست کنم شما هم دعا کنید تو این روزای خوب.

(حسین کشاورز)