بین همه فصلها به پاییز علاقه دیگری دارم. بهار شاد است، تابستان قدرتمند است، زمستان با همه سردیش جذاب است ولی پاییز در واقع مظلوم است. جنس علاقه ام به پاییز از جنس غم است.
پاییز که میشود بیشتر علاقه دارم کاپشنم را بپوشم، در میان درختانی بینوایی که روز به روز بی برگ تر میشوند قدم بزنم و سوز سرما را با صورتم حس کنم و در نهایت غروب زودهنگام آفتاب را ببینم. میبینید؟ راز پاییز همین است! تماما غم و نشان از ضعف و دوران زوال است.
پاییز یعنی زوال آفتاب. یعنی این که روز به روز دیرتر طلوع میکنی و زودتر غروب، یعنی این که هر چه بیشتر زور میزنی بیشتر گرما بدهی کمتر هوا از تو اثر میپذیرد. شاید غم بیشتر پاییز نسبت به زمستان برای همین باشد که هر چه از پاییز میگذرد روز کوتاه تر میشود و هر چه از زمستان میگذرد روز بلندتر. پاییز قدم قدم به سوی ضعف رفتن است و زمستان قدم قدم به سمت اوجی دوباره.
پاییز یعنی هوای گرفته یعنی ابری که یا بغضش ترکیده و به گریه افتاده یا که بدتر بغضش نترکیده و آسمان را سرتاسر خاکستری و درهم کرده. آسمان پاییز حتی در میان شهرهای صنعتی و به دور از طبیعت هم معنی مجزا از سایر فصول دارد! آنجا که هوا وارونه میشود و آلوده، پاییز یعنی آسمان افسرده.
همه اینها شاید نتوانند معنای پاییز را آنجور که باید گزارش دهند، بیاید از درختان بپرسیم پاییز یعنی چه، آنها احتمالا بهتر از هر کسی میدانند. پاییز یعنی زردشدن، خشک شدن، و سپس به یک زور یک باد یا حتی یک نسیم یا بدتر از همه فرود یک کلاغ بر شاخههایت افتادن امیدهایت. پاییز یعنی به حکم تقدیر شکست خوردن. یعنی تویی که بهارت سبز سبز است زرد و خشک و بی برگ شوی و یک کاج بی خاصیت بدقواره زشت سبز بماند. پاییز یعنی همین یعنی تسلیم روزگار شوی و بگویی روزگاری که کاج را سبز نگه میدارد من را با بی رحمی میچزاند و لخت میکند. پاییز یعنی همین! یعنی تویی که تا دیروز شکوفه و میوه میدادی و هنوز هم توان شکوفه دادن و ثمر دادن را داری به کاج و سرو بی میوه ببازی.
من متولد بهارم اما اگر روزی موعد مرگم را به خودم واگذار کنند و بگویند چه وقت میخواهی بمیری عاجزانه التماس میکنم پاییز! مرا در انتهای آذر در اوج پاییز تمامم کنید! فکر نکنید شوخی میکنم واقعا میگویم از ته دل دوست دارم پاییز تمام شوم. حیف نیست مخصوصا در بهار و تابستان که فضا شاد است آدم بمیرد؟ نه واقعا حیف نیست؟ مرا در هفته آخر آذر تمامم کنید مانند آن آخرین درخت، تصور کنید درخت ها یکی یکی برگهایشان میریزد و یکی یکی به خواب میروند و البته از درد دیدن غم پاییز رها میشوند و با خواب راحت میشوند. اما چه تلخ است حال آن آخرین درختی که آخرین برگ را دارد، یک یک دوستان و هم نوعانش میمیرند و خود روز به روز تنهاتر میشود و در نهایت تنهای تنها میشود. چه بد روزهایی است آن وقتی که میبیند که همه دوستانش خوابند و او بیدار ولی تنها در روبروی یک عده کاج مانده است. و چه زیباست آن لحظه ای که آخرین برگ آن آخرین درخت نیز میریزد و خود آن درخت میفهمد که او نیز به زودی به خواب خواهد رفت. شادی آن لحظه آن آخرین درخت را به من اعطا کنید و در یکی از آخرین روزهای پاییز که آسمان ابری و گرفته و غمزده است، آخرین برگم را بکنید و بعد با آخرین سوز سرد گوشهایم را ببندید. شادی رفتن از میان کاج ها و گلهای پلاستیکی که خشک نمیشوند را به من اعطا کنید. شادی نشنیدن قارقار کلاغها را به من اعطا کن ای روح طبیعت! شادی رفتن از این وضع را، مردن و نماندن و سرمانزدن را! شادی خوابیدن به شوق بیدار شدن در یک بهار را! شادی خوب زندگی کردن و خوب تمام شدن در یک پاییز غمگین و بی رحم را! که بهار بی پاییز بی معناست ...
(محمد مهدی سمیعی)