خب بگذار امروز حرفهای عجیبی بزنم. من که هر بار گله میکنم از این پیرمرد که هر چه دلش میخواهد میگوید و هر کاری دلش میخواهد میکند. اصلاً تو گویی هر بار در مقابلش به سان شهرزاد باشم در مقابل بزرگآقا که ساکت میشد و میگفت چشم. این بار هم ساکت شدم و گفتم چشم با اینکه هر بار اذیت میشوم از حرفهایش. اما امروز فکر کردم که پیرمرد در پس این تلخیها و آزارهای کلامی دنبال چیز دیگری ست. که شاید فرقش با بزرگآقای خودخواه و منفعت طلب همین بود.
حرفهایی میزد شبیه حرفهایی که معلمهای کهنهکار مدرسه بهمان میزدند. که میگفتند حواستان باشد به این عمری که صرف بیهودگیها میکنید. میگفتند زمانی کسی در مدرسه جرئت نداشت کتابهای تست قلمچی را همراهش داشته باشد انقدر که این روش علمآموزی، برای بچهها مذموم بود. امروز حرفهای پیرمرد هم از همین جنس بود. شاید همین بود که بالأخره دوباره دلم با او نرم شد.
کاری ندارم که دقیقاً چه میگفت و با چه قسمتی از حرفهایش موافق بودم و با چه قسمتهایی نبودم. اما گاهی وقتها خوب است فکر کنیم این چهرههای ترسناک و تلخ، شاید ثمرهی یک دل پر باشند. دلی که برای نسل جوان میسوزد و چون میماند که چه کند، درددلهایش را با همین تلخیها بروز میدهد. که کاش میشد برای دلت کاری کرد، پیرمرد. :)
(سحر زرگرزاده)