دهه هشتادی

دیشب مهمون داشتیم. ‌پسر دختر عمم (محمد طاها) که ۱۱ سالشه اومد پیشم بهم گفت شب میشه پیش تو بخوابم؟ گفتم باشه.
من که رفتم تو اتاق، اونم یکم بعدش اومد و رفت نشست روی تخت. من داشتم کارام رو می‌کردم. گفت یه ورق کاغذ با مداد داری بهم بدی؟ کاغذ و مداد رو بهش دادم و اونم مشغول شد. من حین کارای خودم‌ چند وقت یک بار نگاش می‌کردم، نشسته بود داشت به سختی فکر می‌کرد. با خودم گفتم احتمالا داره فکر می‌کنه چه نقاشی‌ای بکشه! بعد از ۱۰ دقیقه گفت نوک مداد شکست. بهش گفتم خودکار می‌خوای؟ گفت باشه اشکال نداره. با خودم فکر ‌کردم این بچه‌ها چطوری با خودکار نقاشی می‌کشن؟!! من تا همین چن سال پیش از چیزی که نشه پاکش کرد ترس داشتم :joy:
بعد از نیم ساعت دیدم خوابش برده. منم برقو خاموش کردم خوابیدم.
صبح که بیدار شدم مهمونا رفته بودن (یخورده دیر بیدار شدم :دی). دیدم یه برگه با یه سری نوشته روش کنار تخت افتاده. متوجه شدم اولش با مداد نوشته شده و بقیش با خودکار. فهمیدم محمد طاها دیشب نقاشی‌ نمی‌کشیده و داشته یه چیزی می‌نوشته. ترجیح می‌دم چیزی در مورد متنش نگم و خودتون بخونید. فقط بعد از خوندنش یه مقدار دیدم نسبت به دهه هشتادیا عوض شد :blush:

(سعید مسعودیان)