شاید قسمت دوم و آخر چند خطی که درمورد خدای رسیدنها و نرسیدنها نوشته بودم.
چند ماهی گذشته و من در این چند ماه خیلی چیزها یاد گرفتهام. اول از همه اینکه چقدر «تو» بودن سخت است. که تو همیشه باید حواست به تمام بندگانت باشد. که نکند یک وقت، نعمتی که به بندهای میدهی باعث شود بندهی دیگری ناخوش شود. اصلاً شاید همین است که دعاهای بسیاری بوده که اجابتشان نمیکردی. که من نمیفهمیدم و همیشه از تو طلبکار بودم. در حالی که تو داشتی رسم معرفت را به جا میآوردی و من تنها خودم را مىدیدم.
مىگفت:« و سلاحه بکاء...». اما فکر میکنم این سلاح گریه نیست. حتى خندههایی نیست که گریههایمان را پشتش پنهان کردهایم. این سلاح امید است. و راستش را بخواهى آخرین سلاحى ست که زندهمان نگه مىدارد.
خدای زیباییها، صبر تو بیاندازه بیشتر از ما بود. اصلاً همین است که تو همیشه از همهی ما زیباتر بودی. که کاش میتوانستم اپسیلونی از زیباییات را قرض بگیرم. که کاش خیلى چیزها...
وبلاگ: http://underthesky.blog.ir/1397/07/25
(سحر زرگرزاده)