۶ سال پیش، همین زمان‌ها بود که تازه تصمیم گرفته بودم کلاس‌های المپیاد شیمی مدرسه رو شرکت کنم در حالی که حتی شیمی سال پیشش رو به زور پاس کرده بودم فقط که تموم شه! تصویر خیلی واضحی تو ذهنم هست از یکی از کلاس‌هامون که استاد منو برد پای تخته برای حل مسئله‌ای که واقعا بدیهی و پایه بود اما من نمیدونستم باید چکار کنم. اون حس رو دقیق یادم میاد. اگرچه استادمون آدم باشعوری بود اما شدیدا بهم فشار وارد شده بود. انگار درونم آتیش روشن کرده بودن و احتمال میدم که شدیدا سرخ شده بودم، دستام تقریبا می‌لرزید و به بقیه که نگاه می‌کردم فقط تو ذهنم این بود که الان دارن با خودشون چی راجع به من میگن؟ نمیتونستم چیزی روی تخته بنویسم. عملا نمیتونستم فکر کنم و بدون اینکه فکر کنم فقط یسری جمله به زبون میاوردم که بعدش حتی یادم نمیومد چی بود. تنها چیزی که تو ذهنم بود این بود که من احمق چرا اینجام؟ چرا باید جواب چیزهایی رو بدم که نمیدونم؟ مگه مجبورم کردن؟

اگه میخواستم از این داستانای افزایش روحیه و اینها بنویسم باید آخر قضیه اینطور تموم میشد که من با تلاش و کار شبانه‌روزی طلا جهان ‌شدم و این حس رو بهتون القا می‌کردم که آره، شما هر چیزی رو که بخواید با تلاش می‌تونید بهش برسید و … از این شعارهای همیشگی. اما واقعیت اینه که آخر داستان اگرچه این نبود اما بهتر از اون بود که تو اون لحظه‌ها از ذهنم میگذشت. حداقلش آخر داستان احساس رضایت درونی داشتم و دیگه حس بدی به اون لحظه‌ها نداشتم.  

اخیرا ارائه‌ای داشتم که دقیقا همون حس رو برام تداعی کرد. دقیقا همون حال و همون سوال‌ها از خودم که داری چه غلطی می‌کنی تو جایی که ذره‌ای بهش تعلق نداری؟ مدام این سوال و هزار فکر دیگه از ذهنم رد میشد و تا چند روز تو فکرش بودم. اما وقتی یاد ۶ سال پیش افتادم کمی آروم شدم که شاید این بار هم پایان واقع‌گرایانه رضایت‌بخشی در انتظارم باشه.

حقیقتش این متن رو نوشتم که اگر تو این دانشگاه و بالاخص دانشکده پر از آدم‌های فوق‌العاده این سوال به ذهنتون اومد که واااای من اینجا چه غلطی می‌کنم؟ اینجا جای من نیست و… تو اون لحظه یادتون باشه که تنها نیستید و چه بسا آینده با تمام ایده‌آل نبودنش رضایت‌بخش باشه:)


(عطیه حمیدی‌زاده)


# تجربه