دنیا چقدر کوچک و چقدر بزرگ است.
————————
مثل هر شب، بعد از طی روزمرگیهایم بند و بساطم را جمع کردم و راهی خانه شدم. در موسسه جایی هست که کنفرانسها را برگزار میکنند و بعد هم کنار آن یک غذاخوری یا به قول خودشان کانتین هست که شب بعد از کنفرانسها شرکتکنندگان میروند تا شام بخورند و گپ بزنند. ما هم که شنیده بودیم بعضا میتوان رفت و همانجا شام خورد. داشتیم ور انداز میکردیم این غذاخوری مجلل جایی برای دو کارآموز خسته دارد یا نه. خسته بودیم و هوشیاریمان مطلبید خیره شویم و بعد از زمانی مدید تصمیم بگیریم، بعد از ۶ -۷ دقیقه .یک چهره ایرانی نزدیک شد، سبیل هم داشت، موهایش هم بگویی نگویی جو گندمی بود
+سلام آقای دکتر
-سلام (با تعجب بسیار نگاه میکند
+ شما مارو نمیشناسید ولی ما شما رو میشناسیم. ما شاگردهای فلانی (کسی که شاگردش بوده) هستیم
-وههههه! عجب دنیای کوچیکیه!
خامیهامان را با او در میان گذاشتیم
گفتیم: اگر ما امکانات اینها را داشتیم تولیدمان چندین برابر این ها بود.
گفت: هر گلی کنامی دارد، نیلوفر آفریقایی در آفریقا و گلی کوچک تر در ایران و گلی دیگر در اروپا رشد میکند، تغییر کنام به جایی پر آب تر لزوما باعث شکوفایی گل نمیشود.
ممکن است معلم ۵ شاگرد روستایی باشی یا استادی در اینجا با ۱۰۰ دانشجو، ممکن است آن معلم با ۵ شاگرد خدمت بزرگتری به بشریت بکند و هر ۵ شاگرد را طوری تعلیم دهد که روزی پزشکانی شوند که جان مردم را نجات میدهد.
گفت: میخواهم در بالاترین مجله جهان مقله چاپ کنم، گفت این کار را برای ایجاد نشاط در جوانانی چون ما میکند.
گفت: مقاله آخرین میوه درخت دانش است و اینکه ما اینجا کنار هم هستیم و چشمانمان از این حضور برق میزند میوه بالاتری است و میوه بالاتر از آن این است که ما به عنوان نوههای علمی اش الان جلوی او ایستاده ایم در این جای دوردست و با او حرف میزنیم.
گفت: از خدا بخواهید، لوری بخواهید، گفت اللهم انی اسئلک نمیخواهد، گفت بخواهید مغز خواستار دانشتان را سیر کند و بدانید کسی که کسب علم میکند بر بال فرشتهها سوار است، میگفت با این تفکر با وضو وارد آزمایشگاه میشوید.
گفت: بدانید تواناییتان نامحدود است و با خود بخوانید
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
گفت: دنیا خیلی بزرگ است چون فرصت ها بینهایت هستند و خیلی کوچک است چون برخی کارها که اکثر کارها باشند ارزش انجام دادن ندارند.
گفت: من تشنه علمم، مغزم سیر نمیشود، این را در توجیه زمانهایی گفت که تا ساعت ۱۰ شب چراغ اتاقش در رویان روشن است. گفت برای این ورزش میکنم، غذا خوب میخورم، دوستان خوبی پیدا میکنم و با خدا راز و نیاز میکنم.
این ولع او برای کسب دانش بی اندازه شیرین و باورکردنی مینمود و من تمام این مدت مردی را دیدم که با همه دیدههایم فرق داشت. خیلی دیر دیدمش اما به قدری به جان نشست که حالم را بد کرد، حالم بد شد از تمام زمانهایی که بیخیالانه، بخیلانه و سطحی به زندگی، به علم، به تحقیق و به خدا نگاه کرده ام. بعد از برگشتن به خانه ۲ ساعتی بهت زده و غمین سکوت کردیم و بعد خوابیدیم. الان که دارم این متن را در ساعت ۸ صبح مینویسم دکتر بهاروند در حال دویدن است تا حال خوش امروز را کسب کند!
(الیاس حیدری)
من نمیدونم چندتا دکتر بهاروند داریم تو دانشکدمون، ولی اگر منظورت دکتر فرشاد بهاروند هست منم دلم میخواد چندتا جمله در موردشون بگم (ترم قبل شاگرد درس دی اس دی ایشون بودن).
یادمه جلسات اول ترم قبل که سر کلاسشون میرفتم با خودم می گفتم آخه این چه استادیه، قشنگ معلومه پدر دانشجو رو میخواد در بیاره، اون یکی استاد خیلی روال تره و از این حرفا. خلاصه به خاطر کارم که باید درسای دانشگاه رو تو دو روز جمع میکردم تغییر گروه ندادم و گفتم هر چه بادا باد.
باور کنید در طول اون ترم و حتی این چند سال دانشگاه، یکی از لذت بخش ترین اوقاتم زمان هایی بود که دکتر بهاروند بیخیال درس میشدن، جاده خاکی میزدن و راجع به مسائل مبتلابه ما دانشجوها صحبت میکردن.
شاید اون صداقت و شرافت انسانی که ایشون داشتن باعث میشد همون صحبتای سادشون تو قلب بچه ها بشینه. واقعا همه مجذوب میشدن!
کوچک تر از اون هستم که به دوستان عزیز توصیه ای بکنم، ولی به عنوان یه حس و تجربه شخصی خوبی که داشتم، حتما اگر دکتر بهاروند رو تو دانشکده پیدا کردید برید ازشون وقت بگیرید باهاشون صحبت کنید. تو این وانفسا که هر کسی رو میبینید معمولا یه دغدغه جدید فکری بهتون اضافه میکنه، گپ زدن با ایشون راجع به دغدغه ها و مسئله هاتون شاید بتونه راهگشا باشه (حداقلش اینه که مثل الیاس و من، از اون اوقات گپ زدن به شدت لذت خواهید برد).
ببخشید طولانی شد و ممنون که خوندید