ویکتور هوگو به جز بینوایان و گوژپشت نوتردام چند فرزند دیگر هم دارد که
شهرت اینها را ندارند. البته ادل هم میلی نداشت به پدر اسمورسمدارش
شناخته شود. همین شد که نام اولین فیلم امریکایی فرانسوا تروفو The Story
of Adele H شد. فیلمی که برخلاف ظاهر و نامش رسما یک تعقیب و گریز پیوسته
است.
ادل از یک سو در جستوجو و از یک سو در فرار است. از یکسو
دلبستهٔ سرباز انگلیسیِ قمارباز و عیاشی شده که پیش از این به او قول
ازدواج داده بود و از سوی دیگر گریزان از سایهٔ پدر مشهوری که به تنهایی از
خانهاش گریخته و به سرزمینهای دور در امریکا آمده. ادل حالا روزها را با
نامهایی جعلی به امید دیدار آلبرت میگذارند. آلبرت اما در دیداری در
گورستان شهر او را طرد میکند؛ مرد جوان آزادی و زندگی عیاشانهٔ خود را
میخواهد، ادل که برای محبوبش همهٔ زندگیاش را پشتسر گذاشته حتی
میپذیرد، اما باز هم مطرود میماند که «Adele, if you really loved me and
not in this selfish way, you wouldn't try forcing me to marry you».
آلبرت دیگر او را نمیخواهد.
ادل درمانده شده؛ به جان میداند و به زبان
میگوید که این مرد لیاقت او را ندارد اما نمیتواند واقعیت را بپذیرد.
روزها آلبرت را دنبال میکند و شبها کابوسش را میبیند. خیالپردازی
میکند و برای خانوادهش نامههای جعلی میفرستد که این ماه عروسی میکنیم.
آلبرت که از این وضع عاصی شده با گروهانی از ارتش راهی جزایر باربادوس
میشود. پولهای ادل تمام شده با این حال خبر اعزام آلبرت را که در روزنامه
میبیند، درنگ نمیکند.
سکانس نهایی فیلم عجیب روح آدم را خراش میدهد،
دختر ویکتور هوگوی مشهور با لباسی ژنده و پاره در شهری غریبه در جزایر
باربادوس و میان کودکان سیاهپوستی که احاطهش کردهاند «پریشانوار
میگردد» و با خودش حرف میزند و خطاب به معشوقش زمزمه میکند و از فرط
گرما از حال میرود. کابوس میبیند و دوباره برمیخیزد و راه میافتد. در
کوچهای آلبرت او را میبیند و میشناسد و دنبالش میکند اما او دیگر آلبرت
را نمیشناسد. حتی دیگر نمیبیندش. آلبرت صدایش میکند اما ادل دیگر
نمیشنود. ادل در شهر به دنبال یاری پرسه میزند که دیگر نمیشناسدش. مذاق
عاشقی دارد. پی دیدار میگردد...
(عرفان فرهادی) @Farhadi_erfan