درک تفاوت یک احساس اصیل و یک احساس پوچ دشوار است. و قبل از آن باور به وجود تفاوت.
بعضی شب‌ها احساساتی را می‌نویسم که بیشتر روی کلمات قابل درک‌اند و مفهوم عمیقی ندارند. یک راه برای تخلیه.
قدیمترها فکر می‌کردم احساساتی هستند که نمایانگر "بود" هر بودن‌اند و بدتر فکر می‌کردم بعضی احساسات من هم همین‌اند.
بیشتر، همین احساسات انگیزه حرکتی من بوده و هستند. وگرنه زندگی تمام تلاشش را برای عقب راندن می‌کند و برای ماندن هم باید حرکت کرد چه برای رفتن.
اما ترس من از پوچ بودن همین احساسات است.
از مور مور شدن لحظه اوج یک موسیقی که یکی آن را ملکوتی می‌خواند و دیگری شیطانی و عامل سلب اراده، از عشق که یکی آن را مقدس می‌داند و یکی صرف سبب بقا (اگر نگوییم شهوت)، تا همین خدمت به آدم ها و طبیعت و خدا که در نظر بسیاری انسانی است و در نظر کسی شاید برای ایجاد حس رضایت از خود و از سر خودخواهی و غیر انسانی. در این نظر این‌ها همه شاید قبل از بودنشان معلول من‌اند، اما من میترسم. میترسم از قطعی خواندن انسان. از در حد هورمون دانستن همه این‌ها.
از اینکه یکی یکی جعبه احساساتم را پوچ کنم و در شک گشودن آخرین جعبه و آخرین احساسم، سرآغاز تمامی شان، "بودنم"، تاب نیاورم.
مرا ترسانده‌اند، از زیبایان زشت و زشتان زیبا.

(وحید بالازاده)
#دلنوشته