پنجرههای خونهها، شبها که یکی درمیون روشناییشون از پشت پردههای رنگارنگشون معلومه، انگار همهشون یک رازی پشتشونه. یک کاری که انجام نشده و یکی رو بیدار نگه داشته؛ یک دردی که دوا نشده و به شببیداری کشیده و البته ممکنه هم آرامشی که سکوت شب داره، کسی رو بیدار نگه داشته باشه.
بچه که بودم فکر میکردم بهشون. داستان سازی میکردم که اون تو چه خبره؛ چی میگذره. حالا که بزرگ شدم، انگار دنیای من همون دنیای بچگیهاست. بزرگ شدیم ولی چیزی فرق نکرده و فقط بیشتر فهمیدیم. شاید اون موقعها فکر نمیکردم به اینکه یه چراغی روشن باشه چون صاحبش یه زخمی روی دلشه که خوابش رو ازش گرفته. اما الآن اینو خوب میفهمم. نه فقط من، ههمون میفهمیم.
حالا نه این دردها تمومی داره، نه توی عمر کوتاه ما روزی میرسه که یه ساعتی از شب دیگه هیچ چراغی بخاطر ناآرومی روشن نباشه و آدما توی خوابهای طلاییشون سپری کنن. اما شاید تنها کاری که از دستمون بربیاد این باشه که عامل ناآرومی و ناامیدی همدیگه نباشیم تا این روزها کمتر ما رو توی دقیقهها و ثانیههاش گیر بندازه.
(سحر زرگرزاده)
ای ترس تنهایی من، اینجا چراغی روشنه