هر از چندگاهی یه سری میزنم انقلاب که شرایط ملتو ببینم و خیلی تو خودم غرق نشم.
یه سری که همینجور داشتم میرفتم، یه بانوی افغانو دیدم که با دختر کوچیکتر مساوی 10سالش داشت یه چیزایی میفروخت.
برای اینکه وجدان خودمو گول بزنم که مثلا به فکر تغییر وضعیت اجتماعم، رفتم یه چیزی ازش بخرم؛ رفتم جلو گفتم: «خانم اینا چند قیمتن؟» گفت: «۳ تومن.»
۳ تومن داشتم اما از عمد یه ۵ای دادم و گفتم: «اگه بقیه ندارین بمونه.»
گفت: «دارم، ۲ تومن ارزش دروغ نداره.» داشت تو کیفش دنبال بقیه پول میگشت، داشتم تو وجودم دنبال کلمهای برای ستایش مناعتش میگشتم.
امشبم دوباره من و انقلاب،
چشمم به یه سری از این بچه های کار افتاد، رفتم باهاشون یه گپی بزنم،اصرار کردن که یه پولی به ما بده.
موجودی حسابو نشونشون دادم گفتم:« کلا ۴۰ تومن دارم چی بدم بهتون، آخه؟ اما دوپرس جوجه دارم میخواین اونا برا شما.» (چرا همراهم غذا بود؟ چون اصلا با همین نیت انقلاب گردی میکردم)
گفتن که ایرادی نداره یه ذره بده ایشالله که زود جاش برگرده. گفتم ایشالله.
یه چندرغاز کشیدم و دادم بهشون. گفتن ایشالله به هرچی آرزو داری برسی، گفتم ایشالله، شما چه آرزویی دارین؟ سر صحبتو باهاشون باز کردم و...
ده دقیقه گذشت، شایدم بیشتر، اما چون خوش گذشت حس نشد. (وقت گرانبهام (!) هم بلای خاصی سرش نیومد)
چون لهجهی خاصی داشتن ازشون محل تولدشونو جویا شدم، بزرگترینشون با خجالت گفت افغانستان، گفتم ایول، پس مهمون مایین :) یه ذره دلیرتر شد و گپ و ادامه دادیم فهمید دانشجوم و...
موقع رفتن گفتم «شام خوردین؟ من شام دارما!» گفتش آره، ولی مشخص بود نه. فقط داشت مراعات موجودی حسابمو میکرد.
با خودم گفتم که عجب مهمونایی داریم، چقدر بزرگ دل! داشتم برمیگشتم خوابگاه دوباره همون بانوی مذکور و دیدم.
«عجب مهمونایی داریم»
کاش یه ذره مهمون نوازتر بودم.
نیمروز من