سکانس پایانی «در حال و هوای عشق» با آن موسیقی حزن‌انگیز که اجازه فرو دادن بغض را به تو نمی‌دهد، عجیب بر روح آدم اثر می‌گذارد... مرد رنج‌کشیدهٔ قصه پس از همهٔ آن اتفاقات عجیبی که بر او گذشته، پس از همهٔ آن نماهای پر از رنگ و زرق‌وبرق ولی تنگ و کم‌گنجایش هنگ‌کنگ دهه ۱۹۶۰ که دیوارها و اتاق‌های قوطی‌کبریتی همیشه نیمی از کادر را برای خود مصادره کرده‌اند، پس از همهٔ زجرهایی که بر روحش خراش انداخته‌اند، پس از همهٔ غم‌ها و فروخوردن‌هایی که نمی‌دانم سر دلش باد کرده‌اند یا ته دلش ته‌نشین شده‌اند، دردها و آلامش را، راز فرو‌خورده‌اش را، حرف‌های نزده‌اش را، سوال‌های نپرسیده و پاسخ‌های نشنیده‌اش را جمع می‌کند و در حفرهٔ کوچک دیوار ترک‌خورده و کهنهٔ صومعه‌ای دورافتاده آرام آرام و شمرده زمزمه می‌کند. زمزمه می‌کند. ما فقط زمزمه کردن مرد را می‌بینیم، چه می‌گوید را نمی‌فهمیم. مرد زمزمه می‌کند و بی‌هیچ عمل دیگری می‌رود.

او که می‌رود هنوز نماها برایش تنگ است. هنوز هم نیمی از قاب تصویر را دیوارها گرفته‌اند؛ اما انگار تسکین یافته، آرام شده، گویی دردهایش را پیش دیوار سنگی و خزه‌های روییده روی آن به امانت گذاشته و رازش برای همیشه آن‌جا مهر و موم‌شده می‌ماند. حالا دوربین کم‌کم از روی دیوار سنگی دور می‌شود، می‌چرخد و کم‌کم کل بنا و تَرَک‌هایش را می‌بینیم و اندکی بعدتر صخره‌های تراش‌خورده و صیقل‌یافته‌ای را. گویی این صخره‌ها و سنگ‌ها و دیوارها از پس سال‌ها، قرن‌ها و اعصار محمل درد و رنج بوده‌اند و از یک جایی به بعد آن‌ها هم ظرفیتشان تمام شده و هر رنج تازه‌ای که در آن‌ها زمزمه شده بیش‌تر صیقل یافته یا تَرَک تازه‌ای برداشته‌اند. نمی‌دانم... شاید هم مهمل می‌بافم ولی در چنین جایی «در حال و هوای عشق» پایان می‌یابد.

می‌دانی گاهی اوقات حس می‌کنم بیش از آن‌که استحقاقش را داشته باشم رنجی تحمل نکرده‌ام. شاید هم قصه آن است که رنج کشیدن استحقاق می‌خواهد. نمی‌دانم... سخت بگیرم یا ساده، تهی بودنم نسبتی با کم‌رنجی زندگی‌ام دارد.


(عرفان فرهادی)


# فیلم