یک زن و شوهر مسن همسایه‌مان هستند. دوست خانوادگی محسوب می‌شوند و رفت و آمد داریم. پیرمرد تازگی‌ها ۹۰ سالش شده. وای که نمی‌دانید وقتی پای صحبتش می‌نشینید چقدر داستان و خاطره از قدیم دارد که برایتان تعریف کند. از معامله با سربازهای روس در جنگ جهانی و کلاه گذاشتن سرشان تا سفرهای مجردی‌اش (البته در زمان متاهلی) به قسمت‌های مختلف اروپا. ای کاش وقتی که فرصت بود این ها را یکی مکتوب می‌کرد. الان دیگر در بستر بیماری حالش چندان مساعد خاطره گفتن نیست. از قضای روزگار هر چهار دخترشان ساکن فرنگ‌اند. نه این که فکر کنید دنبال هم راه افتاده‌اند و با هم هماهنگ کرده باشند، اتفاقا مهاجرتشان جدا جدا و بی تاثیر از هم رخ داده. هرکدام هم به نحوی مهاجرت کرده‌اند، ‌پناهندگی، ویزای کاری،‌ تحصیل. و در گوشه‌ای از دنیا، آمریکا، آلمان، سوئد. و در عقد شوهری، ایرانی، ترک، آذری. خلاصه از آن اتفاق‌های نادر است.

اوایل فروردین امسال به خانه‌شان رفتیم، هم صحبت پیرمرد شدم، تعارفات و صحبت‌های معمول روزهای عید بود. راجع به دانشگاه از من پرسید، از شریف برایش گفتم و احتمال مهاجرتم. عکس العمل خاصی نشان نداد، یعنی حرفی نزد. بعد دید که میوه‌ها دست نخورده جلویمان است، یکی دو تا از آن تعارف‌های سفت و سخت تبریزی کرد که بخورید و چرا میوه‌ها دست نخورده است، ما هم چه بخواهیم چه نخواهیم شروع کردیم به پوست کندن و خرد کردن و به چنگال زدن و جویدن میوه‌جاتی که جلویمان بود.

همینطور که می‌خوردیم شروع کرد به نقل حکایتی. حرف نزده‌اش را حالا می‌خواست بزند. داستان را به ترکی تعریف می‌کرد، نفهمیدم درجایی مثل هزار و یک شب خوانده و ترکی‌اش کرده یا از آن حکایت‌های قدیمی آذربایجان است. هر چه بود برای او فقط یک داستان نبود.

داستان وزیری که دختر خود را به اجبار مصلحت به کشور غریب همسایه شوهر داده بود. به لحظه خداحافظی وزیر از دخترش رسید. شروع کرد به نقل دیالوگ‌های وزیر و دخترش.

اشک ریخت، اولین بار بود اشک پیرمرد را می‌دیدم.

قصه فراز و نشیب زیاد داشت و طولانی بود اما انتهایش اتفاقا خیلی تلخ نبود.  وزیر سال‌ها بعد دخترکش را دوباره می‌بیند، دختر، حالا زن بالغی شده، و وزیر شکسته و پیر.

و آخرین جمله داستان را پیرمرد از زبان وزیر نقل می‌کند و من انگار صدای وزیر و پیرمرد را همزمان می‌شنوم که همصدا می‌گویند:

دیدی دخترم، دیدی گفتم تلخی فراق به پایان می‌رسد و دوباره یکدیگر را ملاقات می‌کنیم.

بغض هردو می‌شکند.


پ.ن.

در حالی یاد این خاطره افتادم و واستون نوشتم که بیمارستان کنار تخت پدرم هستم. خدا رو شکر چیز جدی‌ای نیست و رفع شده اما فهمیدم چقدر مهمه که تو این سختی‌ها کنارشون باشم.


# خاطره