باید بگویم که چندى ا‌ست فهمیده‌ام چه قدر بزرگ شدن سخت است. این چندى بر می‌گردد به اواخر ترم چهار که فقط خدا می‌داند با چه مشقتى گذراندمش. که هر لحظه‌اش فقط به این فکر می‌کردم که تابستان که بشود تاوان سختى از این روزها خواهم گرفت، که چندان خودم را غرق در خوشى خواهم کرد که فراموشم شود این چند ماهه‌ى سختِ دوست‌نداشتنى را. ولى، داشتم میگفتم، اواخر ترم چهار به خودم آمدم و دیدم در همان تابستان رویایى پیشاپیش خودم را درگیر چندین کار کرده‌ام، که دیگر تابستان‌هاى بعدى هم وضع به همین منوال و یا حتى سخت‌تر خواهد بود. که دیگر باید فکرِ تابستان آسوده داشتن را از سرم بیرون کنم. در این که «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم.» شکى نیست، ولى دارم فکر می‌کنم بزرگ شدن چقدر مى‌ارزید به این آرامشِ از دست رفته و جایگزین شده با ناآرامى‌‌ای که البته ازحق نگذریم گاهى شیرین است...


(سحر زرگرزاده)

#دانشکده

#دلنوشته